"واقعا؟" جونگکوک با رسیدن جلوی در خونهی پک سونگ گفت و ادامه داد: "این بهترین راهحلی بود که به ذهنت رسید؟ منظورم اینه که ناموسا؟!"
یونگی همونطور که ماشین رو پارک میکرد بهش توپید: "تو فکر بهتری داری؟ لطفا جون بکن و بگو چون وقت نداریم"
جونگکوک با شک به یونگی اخم کرد: "در جریانی که تو تنها کسی هستی که این وسط مدام میگه وقت نداریم؟" چشمهاش رو ریز کرد: "حس میکنم یه چیزی میدونی که به من نمیگی"
یونگی ماشین رو خاموش کرد و کامل برگشت سمت آلفای جوونتر قبل ازینکه بهش چشم غره بره: "جونگکوک منم همونقدری میدونم که تو میدونی، اوکی؟ اما گرگم حس عجیبی داره، حس میکنه چیزی درست نیست. بهم میگه یه اتفاق بدی داره میفته"
"یعنی گرگت احساسات هوبیهیونگ رو میفهمه؟" جونگکوک ابرو بلند کرد: "و هنوز جفت نشدید؟"
"ببین منو بچه نمیتونم توضیح بدم چه مرگمه و الانم وقتی ندارم که بشینم و سر از این وضعیتم در بیارم. تموم چیزی که میدونم اینه که دارم یه حسی پیدا میکنم. ترس. یه چیزی شبیه همین و نمیدونم چطور اما میدونم که از طرف گرگ هوسوکه. اون داره صدام میزنه"
ابروهای جونگکوک به خاطر توضیحات یونگی توی هم گره خوردن: "فقط سختمه که باور کنم" کلافه و عصبی ادامه داد: "حس میکنم همهی کارات واسه اینه که بری و کسی باشی که اول هوبیهیونگ رو نجات میده اینجوری هوسوک فکر میکنه تو شاهزادهی زرهپوششی یا همچین چیزی"
"و تو نیستی؟" صداش ناراحت بود. گرگش داشت خودش رو به در و دیوار وجودش میکوبوند و ازش میخواست تا اجازه بده کنترلش رو بدست بگیره اما نمیتونست. اونم نه وقتی اینقدر به هوسوک نزدیک بود: "ببین اصلا واسم مهم نیست که بعد از این ماجرا حتی نخواد ریختم رو ببینه، واسم مهم نیست اگه آخر این ماجرا تو رو انتخاب کنه. گرگ من اون رو انتخاب کرده، و اگر همین الان از هرچیزی که اون تو داره اتفاق میفته نجاتش ندم نمیتونم بهت قول بدم چه کارایی ازم قراره سر بزنه"
جونگکوک با فکی که بهم فشرده شده بود به حرفهای آلفای بزرگتر گوش داد قبل ازینکه نفسش رو بیرون بده: "حالاهرچی، بیا فقط بریم تو دخل جون رو بیاریم و هوبیهیونگ رو بیاریم بیرون"
یونگی سر تکون داد و بعد از پیاده شدن و بستن در پشت سرش راهش رو سمت اون خونه کشوند: "بذار من حرف بزنم، کوک"
جونگکوک چپچپ نگاهش کرد: "هوبیهیونگ اول دوست من بوده، اینو یادت باشه" هوفی کرد و به اون خونهی نفرینشده نگاهی انداخت: "باید نامجون و ته رو با خودمون میاوردیم"
با رسیدن به درب ورودی؛ یونگی سر تکون داد و در زد: "وقت نداشتیم، اگه اوضاع بد پیش رفت خودمون دوتا از پسش برمیایم"
CZYTASZ
ʚ 𝘈𝘭𝘭 𝘛𝘰 𝘍𝘪𝘯𝘥 𝘠𝘰𝘶 (𝘏𝘰𝘮𝘦) ɞ
Fanfiction↜آلفا مین یونگی و هوسوک به خاطر گذشتهی یونگی، از همدیگه متنفرن ولی فقط تا وقتی که یونگی میفهمه هوسوک هیچوقت اون چیزی نبوده که فکر میکرده... ₊ ⊹ Original Writer @LadyMika on Ao3