part 1

613 123 148
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

بعد از یک مبارزه خسته کننده بلاخره از کلاب بیرون زد. به سمت موتورش رفت و بعد از زدن کلاهش سوار شد. دوباره نگاهی به کلاب انداخت و بعد به سمت خونه راه افتاد. با اینکه مثل همیشه برنده شده بود ولی روی مود خوبی نبود‌.

از این یکنواختی خسته شده بود و دلش یک هیجان تازه میخواست. همیشه همین بود بعد از مدتی، هیجان یک کاری براش از بین میرفت و سراغ چیز دیگه ای میرفت و همین که تا الان دووم اورده بود هم خیلی مدت زیادی بود.

مشغول فکر کردن بود که متوجه شد چند نفر، یک نفر رو دوره کردن و احتمالا میشد گفت درحال دعوا کردنن. سری به نشونه تاسف تکون داد و به مسیرش ادامه داد ولی طولی نکشید که پشیمون شد و دور زد. حس عجیبی وادارش میکرد بره و ببینه چه خبره.

موتورش رو با فاصله کمی پارک کرد و کلاهش رو برداشت تا بشنوه چی بینشون میگذره. اولین چیزی که شنید صدای آروم و مردونه ای بود که سعی میکرد خشمش رو کنترل کنه.

+ اخه چی از جون من میخواین؟؟

× توی لعنتی...

+ من لعنتی چی؟ بابا دست از سرم بردار

× اگه میخوای راحت شی از این دانشگاه گمشو بیرون

+ فکر کردی کی هستی که همچین چیزی بگی؟

× نمیری نه؟

+ حتی فکرشم نکن قلدر عوضی

ییبو با یه نگاه کوتاهم میتونست بفهمه اون فرد از پس ۶ نفری که دورش ایستادن بر نمیاد‌. وقتی دید که ریختن سرش نفسش رو بیرون داد و کلاهش رو با دقت روی موتورش گذاشت. میدید که پسر سعی میکنه از خودش دفاع کنه و تا حدودی موفق هم هست.

ولی خب اون تعداد در برابر اون بدن ظریف که ییبو یه لحظه موفق به دیدنش شد، قطعا برنده بودن. با دیدن زمین افتادن پسر و چوبی که بالا میرفت تا توی سرش بخوره سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و قبل از پایین اومدن چوب، با یک دست پسر رو توی اغوش خودش کشید و اون دستش رو بالا برد.

برخورد چوب با دستش درد بدی داشت ولی حالا خشمش رو شعله ور کرده بود. با صدای بمی گفت:

_ سرجات بمون

ژان با اینکه چهره ناجیش رو نمیدید ولی سرش رو به نشونه فهمیدن حرفش تکون داد. با فاصله گرفتن ییبو ازش کمی سرش رو چرخوند و نگاه کرد. با دیدن سرعت مشت های ییبو که توی سر، صورت و بدن اون افراد فرود میومد چشم هاش گرد شد. با خودش زمزمه کرد.

+ سرعت مشت هاش بالاس و حرکتشون خیلی دقیقه. این پسر یه بوکسور حرفه ایه

خودش رو بالا کشید و ایستاد ولی به خاطر آسیب مچ پاش مجبور شد به دیوار تکیه بده. ییبو وقتی مطمئن شد به همشون یه درس درست حسابی داده و فراریشون داد صاف ایستاد. کاپشن چرم توی تنش رو مرتب کرد و دستی توی موهاش کشید‌. به طرف پسر برگشت که بلاخره تونست چهره اش رو به خاطر نور چراغ ببینه.

YOU SAVE ME AND I FALL IN LOVE WHIT YOUWhere stories live. Discover now