لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.ییبو صبح با چهره ای جدی و اخم هایی درهم وارد کمپانی شد. همه با دیدنش بهش احترام میذاشتن و از این هاله ترسناکی که دور رییسشون بود تعجب میکردن.
ییبو رییس منظم و جدی ای بود ولی اولین بار بود انقدر اون رو عصبانی میدیدن و حدس اینکه یکی از کارمند ها از قوانین نقض کرده سخت نبود.
میدونستن ییبو چقدر روی قوانینی که وضع کرده حساسه و همه تلاش میکردن تا دست از پا خطا نکنن. حالا کسی جرعت کرده بود و قانونی رو نقض کرده بود و این رییس همیشه آرومشون رو به شدت عصبانی کرده بود. همه بعد از احترام گذاشتن بهش سریع از جلوی چشم هاش ناپدید میشدن.
ییبو وارد اتاقش شدن و قبل از بستن در به منشی گفت به هیونجین اطلاع بده که منتظرشه. پشت میزش نشست و منتظر اومدن هیون شد. طولی نکشید که تقه ای به در خورد و هیون وارد اتاق شد.
_ چیشد هیون؟ چیزی پیدا کردی؟
هیون: ژان راست گفته ییبو...اون طراحی واقعا کار ژانه و حتی امضای هنریش روی یقه اش هست
_ چی؟ این چطور ممکنه؟
هیون: یادته ماه پیش آگهی استخدام دادیم برای طراح؟ چون طراحی هیچکس رو نپذیرفتی و مجبور شدیم برای کالکشن جدید درخواست طراح بدیم
_ درسته و یادمه هیچکس قبول نشد
هیون: اره و توی همین روز دوتا از طراحا یهویی یک طرح فوق العاده بهمون دادن
_ میخوای بگی؟
هیون: اره اونا مسئول استخدام طراح جدید بودن و وقتی طرح ژان و تواناییش رو میبینن میترسن با استخدام ژان جایگاه اون ها به خطر بیوفته. پس طرحش رو میدزدن و ردش میکنن. بعد هم اون رو تحویل تو میدن
ییبو با خشم دستش رو مشت کرد.
_ اون احمقا چطور جرعت کردن؟ اخراجشون کن و حتی نمیخوام ببینمشون
هیون: انجامش دادم
_ خوبه
هیون: از ژان خبر داری؟
_ دیشب موبایلش خاموش بود و حالا هم جواب تماسام رو نمیده...میتونی از فلیکس بپرسی کجاست؟
هیون: مفتی؟
_ هیون...
هیون: شرمنده رییس من مجانی کاری نمیکنم
_ خیلی خب لعنتی یک شام مهمون من
هیون: حالا شد
پیامی به فلیکس داد و بعد از چند دقیقه جوابش رو برای ییبو خوند.
هیون: دانشگاهن و تا عصری کلاس دارن. فلیکس هم نمیدونه ماجرا چیه
_ از کجا میدونی؟
YOU ARE READING
YOU SAVE ME AND I FALL IN LOVE WHIT YOU
Romance˓▾ 𝐅ICTION: You Saved Me and I Fell in Love with You ˓▾ 𝐆ENR: Romance - Smut ˓▾ 𝐀UTHOR: sʜɪᴀ ییبو دستش رو ول کرد و جلو رفت که باعث شد ژان ناخودآگاه به دیوار بچسبه. با همون نیشخند جذاب به صورت متعجبش نگاه میکرد و انقدر جلو رفت تا قفسه سینش به سین...