Part2

678 109 10
                                    

درست همون جوری که انتظار داشت وقتی که به قصر رسید امپراطور و ملکه و شاهزاده توی اقامت گاه امپراطور منتظر بودن تا بازخواستش
کنن

قدم هاشو با ترس جلو برد میدونست چی در انتظارشه..اون حرف ها...اون حرف هایی که از بچگی مثل تیغ توی قلبش فرو میرفت...

_تهیونگ تا این موقع از شب کجا بودی؟مگه نمیدونستی تا ساعت دیگه مراسم جشن ولیعد شروع میشه؟؟!پدرش پرسید

پدر؟؟خب اون خیلی هم پدر خوبی برای تهیونگ نبود ولی تهیونگ دوستش داشت چون اون تنها کسی بود که داشت...
وقتی مادری که هیچ وقت ندیده بودش بعد از به دنیا اوردنش رهاش کرد پدرش هم میتونست خیلی راحت به عنوان امپراطور بچه ای که از یه همخوابه یه شبه به دنیا اومده رو رها کنه اما اونو کنارش نگه داشت هرچند زندگی به عنوان یه شاهزاده حرام زاده خیلی هم راحت نبود..

+پدر همراه جیمین و دوستانم به بازار رفته بودیم و مشغول گردش بودیم

_باز اون پسر آهنگر؟؟بارها به تو نگفتم که حق نداری بی اجازه از قصر بری بیرون؟بار آخرت باشه تهیونگ!!تو یه شاهزاده ای حد خودت رو بدون هیچ افتخاری هم برای من نداری حداقل سعی کن شرمنده ترم نکنی..شاهزاده شی وو تنها ۱ سال از تو بزرگ تره اما هم درس های دربار رو خوب فرا میگیره و هم مهارت های رزمی اون خیلی بالغ تر رفتار میکنه

چرا با اینکه ۱۹ سال هر روز این حرف ها رو میشنید هنوزم مثل روز اول آزرده ش میکرد؟مگه تقصیر اون چی بود؟اون که کاری نکرده بود...

شی وو:پدر شاهزاده تهیونگ هم بسیار تلاش میکنن اگر شما بخوایید من
میتونم کمکشون کنم

و فقط تهیونگ بود که تونست پوزخند شیطانی روی صورت اون پسر به ظاهر معصوم رو ببینه

اون و برادر لعنتیش که امشب ولیعهد میشد از بچگی فقط اذیت و تحقیرش میکردن..

امپراطور:فکر خوبیه شاهزاده شی وو امیدوارم تهیونگ کمی سر عقل بیاد و من از تو میخوام...

  حین صحبت بود که نگهبان گارد قصر سراسیمه وارد شد :قربان برده هایی که از گوریو به اسارت گرفته بودیم همگی فرار کردن به نظر میرسه.....عده
ای اونا رو فراری دادن

قلب تهیونگ یک تپش جا انداخت ..زیرچشمی در حال نگاه کردن به پدرش بود
امپراطور که تنها برگه برنده ای که از گوریو داشت و از دست داد عصبانی شمشیرش و کشید تا از شر همه اون بی عرضه ها خلاص شه که ملکه پیش دستی کرد:سرورم لطفا ...امروز جشن اعلام ولیعده به خودتون مسلط باشید 
امشب شب مهمیه

مرد با چشمان به خون نشسته شمشیرو رها کرد و از اقامتگاه خارج شد..

صدای طبل و موسیقی نوازنده های قصر به گوش میرسید رقصنده ها با لباس های حریر رنگی مشغول رقصیدن بودن..وزرای دربار و سفیر های کشورهای دیگه همگی برای جشن ولیعدی شاهزاده نیانگ حضور داشتند.
ندیمه ها و خدمتکار های قصر در تکاپو و مشغول آماده سازی تدارکات بودند.

تهیونگ که از این جشن ها و تشریفات مسخره متنفر بود به ناچار روی دور ترین صندلی به امپراطور و ملکه نشسته بود به و خمیازه میکشید اما بعد از شنیدن صدای طبل که نشان از شروع شدن مسابقه برای‌ انتخاب گارد محافظ بود کمی هیجان زده شد.

و کسی که اون ها رو امتحان میکرد کسی نبود جز فرمانده بوگوم...

نفر اول وارد شد هیکل بزرگش اولین چیزی بود که توجه ها رو جلب میکرد حمله رو شروع کردن و کمی بعد شمشیر بوگوم بود که گردن شرکت کننده رو قلقلک میداد..

به همین ترتیب۵ مین شرکت کننده هم آمد و رفت ،نه در واقع نرفت؛ او را بردند!

فرمانده شیلا واقعا ترسناک بود و کسی نمیدانست انرژی فرمانده جوان از همان پسرکی بود با لب های جمع شده درگیر با سنجاق موهاش بود...لبخند نامحسوسی به او زد تعظیمی به امپراطور و ولیهد کرد و خواست قدمی بردارد که طبل دوباره به صدا درامد..
مگر آخرین شرکت کننده همینی نبود که بردنش؟؟

مردی مشکی پوش وارد میدان شد ..به نظر جوان میرسید اما ابهت ترسناکی
داشت به قدری که توجه شاهزاده تهیونگ رو هم معطوف خودش کرد؛

امپراطور شروع مسابقه رو اعلام کرد؛برای شروع باید تعظیم میکردند اما اون لعنتی حتی کمی گردنش رو هم خم نکرد!؟؟

بوگوم حمله رو شروع کرد اما جوان سیاه پوش هیچ حرکتی جز جا خالی دادن انجام نمیداد...و نه بوگوم و نه حضار هیچکس متوجه نشد چگونه در عرض چند دقیقه شمشیر بوگوم افتاد و پیروز میدان این جوانک با پوزخندش بود...
کل محوطه قصر در سکوتی سنگین فرو رفته بود...همین الان جلوی چشمانشان فرمانده اول کشور از یه جوان بی نام و نشان شکسته خورده بود؟؟؟

شکننده این سکوت صدای دست زدن و خنده امپراطور بود :واقعا که که
شگفت زده ام کردی جوان اسم تو چیه و اهل کجایی؟
*اسم من جونگکوکه و اهل دهکده نزدیک پایتخت هستم

-خیلی خب حالا به عنوان پاداش چی میخواهی؟

*همون چیزی که از اول پاداش مسابقه بود قربان.

_پاداش مسابقه محافظ مخصوص شاهزاده شی وو شدن بود
پورخند جوان پررنگ تر شد

_اما من میخوام تغییرش بدم به محافظ شاهزاده تهیونگ شدن نظرت چیه؟

پوزخند از روی لباش پاک شد اما هیچ تغییری در لحن محکم و جدی پسر
ایجاد نشد:امر،امر شماست

و این تهیونگ بود که داشت دیوونه میشد پدرش میخواست کنترلش کنه و اون هیچ کاری از دستش برنمیومد

نیمه شب بود بعد از کمی تلاش برای آروم کردن خودش با گیسانگ ها
مشتش رو محکم روی میز یکی از اتاق های گیسانگ خانه کوبید
+سرورم لطفا آروم باشید
مرد که چشمانش از عصبانیت سرخ شده بود فریاد زد: اون شاهزاده حروم زاده سر به هوا چیزی نبود که میخواستم یونگی...

..........................................................................................
ولی فکر کنم درست میگفتن نوشتن میتونه خیلی فکر آدمو آروم کنه:))

Dusk🌑_kookv  کوکوی_Donde viven las historias. Descúbrelo ahora