Part 8

467 68 23
                                    

با سردرد افتضاحی
از خواب بیدار شد و متعجب به اطرافش نگاه میکرد ناله کوتاهی از سردرد وگیجی کرد لازم نبود زیاد فکر کنه که احتمالا توی یکی از مسافر خونه های مرکز شهر مونده، لنگان سمت پنجره رفت هوا هنوز تاریک بود و حدس زد که باید نیمه شب باشه.

هر چقدر فکر میکرد هیچ چیز از اوایل شب یادش نمیومد تنها چیزی که یادش بود محافظش جونگکوک بود؛ با اون اومدن بازار که شام بخورن،این تنها چیزی بود که به یاد میورد،
فقط دعا میکرد وقتی که مست بوده سوتی ای پیش محافظش نداده باشه ؛اون اصلا دلش نمیخواست توی چشم مرد یه پسر لوس بی دست و پا دیده بشه

با فکر به محافظش بدون اینکه به تیر کشیدن سرش و حالت تهوع شدیدی که داشت اهمیتی بده؛ با همون موهای شلخته و پا برهنه از اتاق بیرون اومد، و سعی کرد دنبال جونگکوک بگرده وقتی از خواب بیدار شد و اون رو ندید احساس ترس و نا امنی میکرد.اصلا اینجا بود؟کنارش مونده بود؟

توی راهرو مهمانکده قدمی بر نداشته بود که صدای ناله زنانه ای شنید از فکر اتفاقی که درون اتاق داشت میوفتاد چشمانش رو بست و صورتش رو با انزجار جمع کرد میخواست که قدم دیگه ای برداره که با شنیدن صدایی آشنا با چشمانی گرد سرجاش ایستاد

در اتاق کامل بسته نشده بود و اون به وضوح میتونست اتفاقات داخل اتاق رو ببینه.
یه دختر نیمه برهنه با عشوه و سر وصدا جلوی پاهای محافظش زانو زده بود و با بیشرمی تمام عضو متوم مرد رو داخل دهنش برده بود و سر وصدا میکرد و مرد با دستش به موهای دختر چنگ میزد واون رو بیشتر به پایین  تنه ش میچسبوند

با صدای پاپ مانندی عضو بزرگ و خیس مرد از دهنش بیرون پرید و مشغول لیس زدن رگ های برآمده عضو مرد شد. وزبونش رو از امتداد عضوش تا روی بالزهای مرد کشید

و تهیونگ که با دیدن اون صحنه شک شده بود وقتی عضو بزرگ مرد در معرض دیدش قرار گرفت جیغ خفه ای زد و بعد با دستاش جلوی دهنش رو گرفت
ولی خیلی دیر شده بود چون اون چشم های وحشی به چشم هاش زل زده بودن.

تنها کاری که تهیونگ توی اون موقعیت تونست بکنه فرار کردن بود آره باید فرار میکرد.تنها چیزی که میدونست همین بود،چرا؟ از چی؟هیچ ایده ای نداشت

با پاهای برهنه در راهرو مهمان خانه میدوید خودش هم نمیدونست این اشک های روی صورتش به چه دلیلی روی صورتش هستن فقط دلش میخواد از اینجا و محافظش دور باشه خیلی خیلی دور
چند باری تلو تلو خورد و نزدیک بود زمین بخوره ولی اهمیتی نداشت
نیمه شب در کوچه های پایتخت پابرهنه میدوید بدون اینکه مقصدی  داشته باشه.

با فکر اینکه نمیتونست از دیوار بلند قصر با این وضعیت بالا بره هقی زد و نهایت با فکر اینکه به خونه جیمین میره خوشحال شد و با یادآوری اینکه جیمین بهش گفته بود که به دهکده برای دیدن مادربزرگش میرن دوباره به هق هق افتاد.

Dusk🌑_kookv  کوکوی_حيث تعيش القصص. اكتشف الآن