Part6

548 95 22
                                    

با شنیدن اسمش از زبان پسر،قلبش تپش شوکه ای رو جا انداخت؛

اگه فقط یک درصد هویتش برملا میشد،همه چیز تموم میشد همه این سال هایی که برای این نقشه وقت گذاشته بود همه تلاش هایی که کرده بود‌ همگی به باد میرفت.در ذهنش مشغول سرزنش کردن خودش بود که صدای خنده ی پسرک افکارش را پاره کرد.

حتی فرصت نکرد به این  فکر کنه که چرا این صدای خنده ها قلبش را نوازش میکن شاید هم بهش فکر کرد اما دلش نمیخواست قبول کنه پس سعی
کرد نادیده اش بگیرد.

پسرک بین خنده هاش گفت:وای قیافه ت خیلی بامزه شده بود.تو واقعا خیلی بامزه ای جونگ.

عالی شد.همین مونده بود که این پسرک به جئون جونگکوک!! بگه
بامزه.؟!؟!!چه بلایی سرش اومده بود؟؟ این مجازات کدوم کارش بود؟؟

_البته معلومه که تو اون نیستی.تو اصلا شبیه اون نیستی.

ابرویی از این حرف پسر بالا انداخت و تک خنده ای صدا دار با تعجب زدو با نگاه سرگرم شده ای از پسرک پرسید:تو از کجا میدونی اون چه شکلیه؟

پسرک با لب های جلو امده گفت:من شنیدم اون با اینکه جوانه اما خیلی وحشی و بی رحمه.علاوه بر اون میگن که خیلی هم هوس بازه...واقعا باورم نمیشه چطور از نظر دختران اشراف و حتی پسران اون جذابه.من که مطمئنم
وقتی ببینمش تن و بدنم بلرزه و به هرچیزی جز اینکه جذابه فکر کنم.

همین الان این پسر گفت اون از نظرش جذاب نیست؟چیزی که نمیتونست
قبول کنه.او تمام عمرش مورد تحسین بقیه قرار گرفته بود و...

با افکارش درگیر بود که صدای خر خر ارومی اون رو از افکارش فاصله داد.پسرک روی کتاب ها افتاده وخوابیده بود.و در حالی که لب هاش نیمه باز بودند و موهای پریشانش اطرافش ریخته بود.

و جونگکوک ثانیه ای فقط بهش زل زد. همه چیز درباره این پسرعجیب بود. هنوز هم اولین باری که او را در حال فراری دادن برده های کشورش دیده بود از خاطرش کنار نمیرفت نمیتونست باور کنه اون همین پسری ست که مثل بچه گربه ها خوابیده.

هوف کلافه ای کشید امشب به خاطر این پسر وامتحانش مجبور شد کنارش بمونه ودیر تر از قرارش پیش نایون و افرادش بره.اگه امتحان فردا را قبول میشد پدرش به او اعتماد میکرد و در نتیجه جونگکوک با استفاده از این پسر
راحت تر به چیزهایی که میخواهد میرسید.

با قانع کردن خودش با این حرف ها یک دستش را زیر سر پسرک و دست دیگرش را زیر زانوهایش گرفت و به راحتی بلندش کرد. و در مسیر اقامتگاه شاهزاده راه افتاد.

در بین راه بود که یک جفت بوت نظامی سد راهش شد.و اون چشم هایی که ازعصبانیت سرخ شده بود؟ پس حدسش درست بود فرمانده دلباخته این پسرک توی آغوشش بود.احساس خشم کل وجودشو فرا گرفته بود و اینکه خودش هم نمیدونست برای چی انقدر دلش میخواد مرد گستاخ روبه روش رو تا سر حد مرگ کتک بزند،هم هیچ کمکی به حالش نمیکرد.

Dusk🌑_kookv  کوکوی_Donde viven las historias. Descúbrelo ahora