Part5

510 88 5
                                    

-تو چجور محافظی هستی؟؟شاهزاده در کنار تودر رودخانه بود!!!

با حرص وعصبانیت توی صورت مرد که با صورت خنثی بهش نگاه میکرد
فریاد زد.

-خیلی صحبت میکنید فرمانده.

-چ..چیی؟؟تو چی گفتی؟چطور جرأت میکنی؟؟

با شنیدن صداهای گنگی چشمانش رو باز کرد؛جیمین و بوگوم با چهره های نگران بهش نگاه میکردن.

-تهیونگی خوبی؟؟

-خو..بم اصلا نفهمیدم چی شد پام گرفت و دیگه توانایی تکون دادنشو نداشتم..

-قربان لباس هاتونو بپوشید باید به قصر برگردیم

-باشه هیونگ.جیمین تو هم برو احتمالا پدرت نگرانته.

-باشه تهیونگی. مراقب خودت باش

با حس چیزی روی موهاش ترسیده به پشت سرش نگاه کرد و با جونگی که داره موهاشو خشک میکنه مواجه شد؛اون داشت موهاشو با دستمالی که بهش داده بود خشک میکرد؟؟اون فکر میکرد حتما انداختتش دور ته دلش شادی ای رو احساس کرد؛اما دلیلی براش پیدا نمیکرد.

-نیازی نیست خودش خشک میشه

-هست.

-ها؟

-نیاز...هست.

با به یاد آوردن چیزی سریع بلند شد و با چشمان گشاد شده دنبال لباس هاش پشت درخت ها میگشت.

با دیدن حرکات از روی عجله و با نمک پسر لبخندی زد.که با متوجه شدن این موضوع سریع به حالت اول برگشت.

-وای خدای من...باورم نمیشه چطور فراموش کردم؟؟

پسرک با عجله لباس پوشید جوری که حتی متوجه نشد کفش راست و چپش
رو برعکس پوشیده و با این حالت غرغر کنان دنبال وسایلش میگرده

خسته شده بود باید میرفت مسائل و با یونگی درمیون میگذاشت و از طرفی به دختر وزیر هه -نایون-که با اصرار با او به شیلا آمد و به عنوان ندیدمه قصر تهیونگ وارد شده بود نیاز داشت.در واقع اون گیسانگ مورد علاقش
محسوب میشد.

کلافه چشمی چرخاند وسعی کرد خودش رو کنترل کنه و با لحنی آرام پرسید:چی رو فراموش کردید قربان؟؟

پسرک با لب های لرزان و چشمانی قرمز لب زد:امتحا..ن

-امتحان؟

-من و برادرم شی وو، تقریبا همسنیم و استاد سلطنتی به هر دو ما آموزش های لازم رو میده ..و ف..فردا امتحان داریم؛
این آخرین فرصتم برای نشون دادن خودم به پدرم بود ولی همه چیز خراب شد.
اشک های درشت پسرک صورتش را خیس میکردند پووف کلافه ای کشید و
با دستش شقیه اش را ماساژ داد...
-من کمکت میکنم

-امتحان،محاسبات یا علوم عمومی نیست امتحان از قوانین سلطنتیه تو چطور میتونی به من کمک کنی؟؟
و گریه اش شدت گرفت

Dusk🌑_kookv  کوکوی_Onde histórias criam vida. Descubra agora