part 2

102 23 0
                                    

کای : بالاخره نقشم گرف یس.. همینه..
اونم قبول کرد...
زنگ زدم راننده شخصیم تا ماشین رو بیاره...
اورد ..
سوارش کردم و به سمت عمارت چان حرکت کردیم.....
تو طول راه ساکت بود.
سهون: به سمت ماشین گرون قیمتی رفتیم توش چه خفن بود. داشت منو میبرد همونجا که قرار بود کار کنم . از هیجان و
البته استرس ساکت بودم.
کای :البته دلم براش میسوخت..
چون بعد از این نمیدونستم چان میخواست باهاش چیکار کنه و چه بلایی سرش بیاره پس باید وقتی رسیدیم یه برگه ای
مربوط به بردگیش بود رو امضاکنه.
سهون : رسیدیم یه برگه حلوم گذاشت که امضا کنم. داشتم میخوندمش نوشته بود خدمتکار شخصی و چی اون چی بود
معنیش اصن چیه برده ؟
میخواستم بپرسم ولی شجاعت اش رو نداشتم ،
اروم گفتم: بب.خشید این ... کلمه... چیه ؟ ...
کای : رسیدیم عمارت چان...
میدونستم طبقه بالاس بهش گفتم چند دقیقه برای رسیدن ما بیاد پایین....
داشتم بهش نگاه میکردم که سرشو با تردید بالا اورد..
بعد به کلمه ی برده تو اون برگه اشاره کرد بعد ازم پرسید چی هست.؟
چی باید بهش میگفتم.؟
حقیقت رو اگه میگفتم قطعا فرار میکرد نمیخواستم این فرصتو از دست بدم ....
حداقل این کمتر کاریه که میتونم برای چان انجام بدم...
_ آممم همون خدمتکاره زیاد جدیش نگیر....
اینو بهش گفتم..
سهون : اها ب..اشه ..
اخر برگه رسیدم اخرش امضای کوچیکی که بلد بودم رو زدم.
چان : سعی کردم جوری لباس بپوشم که عادی جلوه بدم همه چیو...
اون برده خیلی احمقه کع قبول کرده برده من باشه...
اون حتما چیزی از یه فرد سادیسمی نمیدونه....
از پله ها رفتم پایین...
بعد از اینکه خودم نشستم اشاره کردم بشینه..
همه جاشو از نظر گذروندم...
لباساش کهنه بود...
خیلی کهنه...
بدن گندمی داشت .. هیکلش زیاد لاغر و خوب بود ...
تک تک اجزای صورتشو آنالیز کردم ...
اون واقعا خیلی خوشگل بود....
سهون : نگاه خیره اون مرد اذیتم میکرد .
از بالا تا پایین ام رو نگا کرد
سرم رو انداختم پایین
نگاه خیره اش حس بدی بهم میداد
از خجالت توان حرف زدم نداشتم . در این موقعیت تا حالا نبودم چرا هی نگام میکنه.
چان : بعد اینکه از شرکت اومدم حس کردم جنازم اومد ...
بعد اینکه اون برده رو دیدم به خدمتکارا گفتم لباسای نو بهش بدن و یه اتاق کنار اتاق من بهش بدن..
البته اون اتاق هیچ پنجره ای نداشت ولی طرح شیکی داشت...
بعد از خداحافظی با کای مستقیم سمت اتاقم رفتم و خودمو انداختم روتخت....
فردا باید تمام قوانین این عمارت رو بهش بگم....
سهون : وووایی چه اتاقیه ..کاش پنجره داشت ، ولی عب نداره بهتر از اون یتیم خونه کثیفه
رو تخت نرمش فرود اومدم
و چشمامو بستم وایی انگار رو ابر خوابیدم ..
به چشم به هم زدن خوابم برد
سهون : با حس نرمی چیزی چشامو وا کردم و متوجه ملافه نرمی که دیشب رو خودم انداخته بودم شدم . وقتی متوجه
لباسای نویی که تو تنم بود شدم جیغ کوچیکی زدم که با هیجان اون لباس خوش رنگو لمس کردم.
چان : از خواب بلند شدم..
اصلا حوصله ی چیزی و نداشتم...
یادم اومد اون برده هه اینجاس....
پس یه دوشی گرفتم و لباسامو پوشیدم و به سمت.
اتاقش حرکت کردم...
سهون : هنوز رو تخت نشسته بودمو به اطراف نگا میکردم
صدای در نگاهمو به سمت در چرخوند
اوو حتما اومده قانونی چیزی بگه
با کنجکاوی نگاه اش میکردم و منتظر شروع حرفاش بودم.
چان : رفتم سمت اتاقش و در و باز کردم ...بیدار شده بود ....
رفتم جلو..
اصولا آدم خشن و بداخلاقی نبودم مگر اینکه عصبانیم میکردن...
▪ به سلام میبینم که بیداری شب راحت خوابیدی؟
خودمم نمیدونستم با یه برده چرا انقد مهربون رفتار میکنم....
ادامش گفتم :
▪ اومدم قوانین این عمارتو بهت بگم بعد بریم سراغ صبونه.
سهون : ممنون بابت جای به این خوبی بهترین خواب عمرم بود ( سرمو کوتاه به نشونه تعظیم پایین بردم ) .
من سر و پا گوشم .
چان : شروع کردم تک تک حرفامو زدن و قوانین رو گفتن.....
▪ خب میدونی که خدمتکار شخصی منی .... من اصولا با هیچ خدمتکاری خوب رفتار نمیکنم ولی برای تو تخفیف
قائلم ....
یک : صبحونه سر ساعته همینطور ناهار و شام دیر بجنبی گشنه میمونی
دو : هرکردوم از خدمتکارا وظایفت در مورد من رو بهت میگن...
سه : اینجا همه بهم ارباب میگن که توهم جزوشونی
چهار: سرپیچی از دستورات من عواقب بدی داره و به شدت تنبیه میشی..
پنج: حق نداری پاتو از این عمارت بیرون بزاری حتی تو حیاط...
شش: حق نداری تو این خونه آزادانه بگردی و هرکاری دلت بخواد انجام بدی حتی اگه من رفته باشم سرکار.
سهون : تنبیه منظورتون از تنبیه چیه ؟..
سهون: چشم کارامو به بهترین شکل انجام میدم.
چان : منظورم از تنبیه اینه که توی انتهای این راهرو یه اتاق بازی هست که توش اگه حرف گوش نکنی به شدت شکنجه
میشی و شاید کار به جاهای باریک بکشه...
چان : خوبه... امیدوارم الانم پاشو برو طبقه پایین که خدمتکارا وظایفت رو راجب من بهت بگن.
سهون: ( سکوت کردم چون از حرفش یکمترسیدم )
سهون :چشم .
سهون : رفتم پاییت خانم مسنی کارایی که باید انجام بدمو گفت .
خانم مسن: هیچوقت سعی نکن ارباب رو عصبانی کنی فهمیدی؟؟
سهون: با..شه.
چان : حاضر شدم برم شرکت ...
اما صبونه نخورده بودم چون وظیفه ی اون برده هه بود که برام بیاره پس منتظر موندم حداقل یه لقمه هم که شده بزارم
دهنم که ضعف نکنم وسط راه...
سهون : گفتن صبحونه رو ببرم اتاق ارباب . رفتم دم اتاقش درو زدمو و گفتم : میتونم بیام تو.
چان : صدای تقی اومد که اون برده هه گف میتونم بیام تو....
جوابشو دادم که بیاد تو..
سهون : صبحونه رو بردم تو گذاشتم رو میز اش و قبل رفتن برگشتم گفتم : کار دیگه ای هس بکنم؟
چان : نه .... خودت صبحونه خوردی؟
سهون: میرم پایین بخورم اگه چیزی خواستین صدام کنین .
چان : هومی گفتم و مشغول خوردن صبحونم شدم.
سهون : بعد صبحونه چند تا کار تمیز کردنی بهم دادن بازم از یتیم خونه که اذیت میشدم بهتر بود
هنوز کنجکاو بودم اتاق بازی که میگفت ینی چی ..
فضولیم هم گرفته بود
ولی چون گفت اجازه ندارم بدون اجازش برن بگردم تو اتاقم موندم
حوصلمم سر رفت حیاط عمارت خیلی قشنگ بود
میخواستم برم توش بدوعم ولی خو نمیذاره.....

●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●

های و ملیکمممممم
میدونم کم شد این دفعه...
راستی زمان اپ نامعلومه..
ووت و کامنت یادتون نره..
بوس پس کلتون😌👌

Lord....can you hug me? Where stories live. Discover now