سهون: داشتم با کنجکاوی به دکتر که در گوش ارباب یچیزی میگفت نگا میکردم با داد یهویی ارباب ترسیدم ، سرمو انداختم پایین ، نکنه میخواد دعوام کنه که عصبانی شده....
سعی کردم خودمو اروم کنم پس فقط سرمو پایین نگه داشتم و دستمو دور شکمم حلقه کردم که دل دردم و تحمل کنم ......
♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤♤
چان : هنوز تو شک بودم...
این امکان نداشت...
نکنه دکتره ایسگا گرفته....
مگه ممکنه یه همچین اتفاقی برای یه پسر بیوفته ؟؟؟؟؟؟
خب اصلا ممکن نیست..
پوفی کردم و دستم و داخل موهام کشیدم و به سهون نگاه کردم....
دستش رو دلش بود و سرش پایین بود ...
رفتم سمش....
سهون : قدم های ارباب رو حس کردم ، داشت میومد سمتم .....
چان : جلوش وایستادم....
چونشو گرفتم و اروم سرشو اوردم بالا...
▪︎ بیبی درد داری؟
سهون : ی..یکم
از دستم عصبانی هستی ارباب؟؟؟؟؟...
چان : عصبانی؟؟؟ اخه چرا باید عصبانی باشم؟
سهون : د..داد... زدین ..فکر کردم عصبانی شدین.
چان : آهی از سر ناچار کشیدم.....
خدایا حتی خودمم نمیتونم باور کنم... این دکتر بهترین دکتر کشور بود امکان نداشت اشتباهی کنه..
باید حداقل یه چیزی بهش بگم.....چان :دکتر رفته بود طبقه پایین الان بهترین فرصت بود چیزی که دکتر به من گفت رو به سهون بگم..
▪︎ بیبی یه چی بهت میگم فقط خودتو کنترل کن...
دکتر گفت که با توجه به علائمی که داری ....
خب.... ..... تو مریض نیستی ..
سهون : پس چرا حالم بده؟؟؟
چان : *هوفی کردم ....
▪︎ ببین میدونم نمیتونی باور کنی حتی منم نمیتونم باور کنم ..
خب ..
تو..... تو بارداری سهون..
سهون : چیییی؟ چیشد؟ من چیی؟؟؟شوخی میکنید ارباب ، من ؟ این.. این اصلا امکان نداره.. من یه پسرم..
چان : الان کاملا جدیم سهون...
این قضیه شوخی بردار نیست خودمم میدونم امکان نداره یه پسر باردار شه پس یه سری آزمایشات دکتر نوشت همین امروز میریم انجام میدیم..اوکی؟
سهون : ب..اشه..
چان : میتونی حاضر شی؟
سهون : ا..ا..ره
سهون: اماده شدم که بریم .....
چان : رفتم اتاقمو در و بستم ....
حاضر شدم و رفتم بیرون....
اروم با سهون سوار ماشین شدیم .. دم یه بیمارستان نزدیک عمارت توقف کردم..
رفتم قسمت پذیرش تا کارای اولیه رو انجام بدم...
چان : بهم دوتا ظرف دادن...
یکی برای ادرار یکی برای آ*ب*ش...
رفتم سمت سهون
گفتم:
▪︎ تو این ظرف ابیه ادرار کن ...
تو این ظرف قرمزه آ*ب*تو بریز...
سهون : چ..چشم..
رفتم دستشویی همونجور که گفته بود تو ابیه ادرار ، و تو قرمز.....
شلورمو کشیدم پایین دستمو رو عضوم کشیدم درد داشت ولی خو برا این لازم بود ....
چان : رفتم دم در دستشویی ...
در و زدم و با لبخند شیطون بهش گفتم
▪︎ کمک نمیخوای بیبی؟؟؟
سهون: عااا..اومم.... اه.. نه..
چان : معلوم بود کارشو شروع کرده ...
نیومدم بیرون همون پشت در موندم...
تنها کاری که الان میتونم انجام بدم شنیدن صدای ناله هاش موقع خودارضاییشه...
سهون : بالاخره.... اه...یکم وایسادم خستگیه ناشی از ارضا شدنم بره بعد از بالا کشیدم شلوارم درو باز کردم ....
چان : بالاخره اومد بیرون.....
چشماش به خماری میزد..▪︎ به به بیبیه حامله ی من چطوره؟ قدرت آ*ب*مو دیدی.... حالمت کرد پشمام
سهون : ارباببب ، خجالت میکشممم .....
چان : اولا من همه جاتو دیدم ... دوما مثل تو پسرم و همه چیو میدونم .. سوما تو هم همه چیو میدونی ... ازچی خجالت میکشی؟
سهون : هیچ..چی.
چان : الان باید بری اتاق سونوگرافی ...
سهون : با..شه
سهون : رفتم همون اتاقه که گفتن ، دکتر گفت رو تخت دراز بکشم.... یجور مایعی بود ریخت رو شکمم بعد اون دستگاهه رو رو شیکمم این ور و اونور کرد ، من که از تصویر چیزی نفهمیدم ولی دکتر بعد از تموم شدن کارش گفت که واقعا باردارم ....
حتی خود دکتر ام با تعجب گفت.... پا شدم از رو تخت بعد از مرتب کردن لباسام از اتاق بیرون رفتم.....
چان : اومد بیرون...
پام ضرب گرفته بود...
رفتم پیشش...
▪︎ چی گفت؟
سهون : گفت باردارم....
چان : ▪︎ پس دکتره راست میگف...
چان : آممم .. حالا خب بیبی چیزی هوس نکرده؟
سهون : نه... ارباب.
میشه...بریم... خونه؟ ...
چان : هوم.. اره چراکه نه..
سهون: تو راه ساکت بودم ، البته خسته هم بودم پس اروم سرمو تکیه دادم به صندلی که خوابم ببره... زود خوابم برد ....
چان : بهش نگاه کردم...
چه مظلوم خوابیده بود....
اروم دستمو گذاشتم رو شکمش..
نمیدونم این بچه رو نگه دارم یانه...
حالا یعنی بعد نه ماهگی سزارین انجام میدن؟
این چه سوال مسخره ایه که میپرسم خب معلومه که سزارینه.. طبیعی باشه از کجا میخوان بکشن بیرون بچه رو ؟ از کونش؟...
از طرز فکرم خندم گرف...
سهون : حس قلقلکی رو شکمم داشتم ، تو حالت خواب بیداری بودم سرمو برگردوندم ....( سرش افتاد رو شونه چان )
دوباره خوابم عمیق شد...●○●○●○●○●○●○●○●○●○●●○●○●●
چطووووورییییییییین....
خب خب اینم از این پارت ...
امیدوارم لذت برده باشین..
ووت و کامنت یادتون نره.......
ماچ پس کلتون🤧
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Lord....can you hug me?
Фанфикسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞