سهون : نور افتاب از پنجره به صورت اش میخورد باعث شد از خواب نازش بیدار شه و با دیدن سقف خراب تخت بالایی
که هر لحظه نزدیک بود بریزه رو سرش یادش بیاد هنوز تو یتیم خونس . از رو تخت بلند شد و به سمت دستشویی کوچیک
توی اتاق اشون رفت بعد شستن صورتش به سالن غذا خوری رفت . نشست رو یکی از صندلیا تا بقیه بچه ها سالن رو پر کنن
و صبحونه بخورن . با ورود دنیل و دو تا نوچه همیشگیش . نگاهشو از در گرفت تا نگاشون نکنه .
صبحونه اشون خیلی کم بود سیر نشده بود ولی از هیچ چی بهتر بود.
به سمت حیاط رفت رو یکی از نیمکتا نشست شروع به خوندن تنها کتابی که از بچگی مامانش بهش هدیه داده بود کرد.
یکم که گذشت و محو کناب بود یهو کتاب توسط کسی کشیده شد و این باعث شد سهون سرش و بیاره بالا.....
دنیل: خوب پسر کوچولومون داره کتاب میخونه
اوخیچه بامزه ولی فک نمیکنی سنت از کتاب بچگونه گذشته
با تمسخر گفت و دو تا پسر پشتش خندیدن .
چان: با صدای زنگی که نشونگر این بود کع وقت صبحونس بیدار شدم .
بازم یه صبح حال بهم زنه دیگه.
با بی میلی از تختم بلند شدم .
مستقیم به سمت حموم رفتم ..
یه دوش آب سرد قطعا اول صبحی حال آدمو جامیاره.
۲ دقیقه نکشید دوش گرفتم و اومدم بیرون..
لباسامو پوشیدم و به سمت طبقه پایین حرکت کردم...
هیچ چیز این عمارت برام جذابیتی نداشت ..
هم خیلی بزرگ بود هم کسل ...
مطمئنن تحملم خیلی زیاده که تو همچین جای فلاکت باری زندگی میکنم..
نه سرگرمی ای...
نه چیزی ...
طبیعتا ما خانواده ی پولداری هستیم و پدرم هم که خیلی دلش میخواست من زودتر مستقل بشم این عمارت رو برام
گرفت...
با قوانین مسخره ای که پدرم حتی تو عمارت خودمم گذاشته بود.. حس خار بودن و کوچیک بودن بهم دست میداد...
کلی کار ریخته بود رو سرم..
و اینکه کار کردن همزمان توی دوتا شرکت سخت بود...
یکی شرکتی بود که پدرم اداره ی اونو به من سپرد...
یکی دیگش هم دور از چشم پدرم زده بودم تو اون مدیریت واردات و صادرات رو انجام میدادم...
صبحونمو خوردم و برنامه ی امروزمو چک کردم..
نصف روز که میرفت برای شرکت...
بقیش هم استراحت و رسیدگی به کارای اداریو سر زدن به بعضی موسسه ها...
سهون: پسش بده .
دنیل : چیشده کوچولو گریه کن دیگه کتابتو گرفتم گریت داره در میاد. سهون : سمتش رفتم تا کتابو بگیرم که کتابو گرفت بالا..
قدم نرسید
خیلی زور زدم نشد.
دنیل: صبحونه فرداتو میدی من وگرنه کتابت میره تو جوب
سهون : خوب صبحونه اونا دو تایی که پشتت ان رو بخور به من چه
دنیل : امم مث که حرفم تو گوشت نرفت پس کتابت پیش من بمونه
سهون : نه پسش بده .
دنیل : اومم پس قبلش تعظیم کن بگو ببخشید
سهون: نمیخواستم جلوی اون عوضی زانو بزنم پ گفتم ؛ باشه قبوله فردا صبحونم برای تو فقط کتابمو بده
دنیل: خوبه حرف گوش کن شدی
بیا ( کتاب رو پرت کرد طرف سهون و رفت ).
رفتم رو تخت ام نشستم دلم میخواد گریه کنم این چه زندگیه من دارم ..از دنیل و زور گویی هاش خسته شدم از طرفی
جاایی هم برا موندن ندارم اگه جا داشتم که اینجا نبودم ، هقق مامان کجایی حداقل تو بودی پیشت زندگی میکردم اصن
خودم کار میکردم ولی حداقل پیشم بودی . با همین فکرا رو تخت خوابم برد که با صدای بلند خوردن در به دیوار از
خواب پا شدم نگا به خانم کیم که داد بلندی زد و اسممو گفت کردم ترسیدم باز چیشده بود که من تقصیر کارم .
خانم کیم : سهوننننن بیا اینجا ببینم
سهون : با عجله رفتم کنار خانم کیم وایسادم . ( چ.چیزی شده خانم کیم ؟)
خانم کیم : فک کردی نفهمیدم کل روز تو اتاق خوابیی تمیز کاریه سالن امروز با تو بوده بدو تمیزش کن وگرنه شب تو
حیاطی ..
سهون : چ..شمم .
چان : اوه شت ..
امروز دکتر کوفتی قراره برای معاینه بیاد..
این بیماریه لعنتی از بچگی تا الان باهام بوده..
هیچوقت نتونستم باهاش کنار بیام...
اره... من سادیسم داشتم... و نمیتونستم وقتی عصبانیم رو اعصابم مسلط باشم.
برای همین قرص میخوردم و دکتر هر دوهفته یه بار برای معاینه میومد...
اه لعنتی..
دیرم شده بود باید میرفتم شرکت..
یکی از بادیگاردا ماشین رو اورد و پیاده شد...
سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم...
اینکه خودم ماشین رو برونم بهم احساس امنیت و ارامش میداد... بخاطر همین هیچوقت راننده ی شخصی استخدام
نمیکردم.....
رسیدم شرکت ...
همین که پامو گذاشتم یه نفر باسرعت اومد سمتم و بغلم کرد...
تو شوک بودم اون کی بود؟
با تردید اونو از خودم جداکردم ...
اون کای بود...
دوست قدیمیم ...
انقد شوکه و خوشحال بودم که دوباره پریدم بغلش....
▪َبه علیک سلام عاق خوشتیپ چه عجب یادی از ما کردی..
کای : علیک ... شعر نگو واس خودت فقط دوماهه همدیگه رو ندیدیما..
▪خیل خب بابا تو راس میگی..
سهون : دستم بخاطر سرمای اب قرمز شده از یه طرف گشنمم بود اون خدمتکار بدجنس شامو بهم نداد . کارم که تموم
شد خسته و کوفته به اتاق کوچیک( که چند نفری توش تخت داشتن به علاوه من ) رفتم و رو تخت افتادم از گشنگی خوابم
نمیبرد بزور سعی کردم بخوابم اخر سر خوابم برد.
کل دیشب تو این فکر بودم فردا شب فرار کنم
صبح بازم مثل همیشه صبحونه کمی که داشتیم رو دادن بخاطر دیروز مجبور شدم صبحونمو بدم دنیل . لبخند مغرورانش
منو اذیت میکرد مگه چیکار کردم تو این جا گیر افتادمممم..
شب بود به ارومی از رو تخت بلند شدم که یه وقت جیر جیر نکنه
با ملایمت درو وا کردم و بعد از خروج بستمش
رو نوک پنجه راه میرفتم که صدایی تولید نشه
به دیوار تغریبا بلند یتیم خونه که رسیدم نفس عمیق کشیدم
با خودم گفتم : یا الان یا هیچوقت من میتونم بزور خودمو بالا کشیدم و اخرای دیوار بودم که اها یکم دیگه اونور فرود
آمدم.
بدو بدو رفتم تا از یتیم خونه لنتی دور شم
رسیدم به یه مغازه کوچیکی که چراغش جلب توجه میکرد
با خودم کلنجار میرفتم که برم تو یا نه
بالاخره جرئتو جم کردم و رفتم تو مرد با دیدنم کمی تعجب کرد
گفت : هی پسر این موقع شب بیرون خطر ناکه
سهون : ببخشید میشه ا..مشب رو اینجا بمونم
مرد با مهربونی نگام کرد و گفت : باشه بیا تو ولی فقط امشب ..
سهون : تعظیم کردم و بعد از تشکر کردن وارد مغازش شدم.
چان : به اتاق کارم دعوتش کردم ...
بعد اشاره ای بهش کردم که بشینه منم نشستم روبه روش...
خط تلفنم به منشی وصل بود..
بهش گفتم دوتا قهوا با تیکه کیک فرانسوی برامون بیاره....
کای : چان تو این دوماهی که نبودم اتفاق خاصی نیوفتاد؟
▪ نه چه اتفاقی قراره بیوفته؟
کای : هیچی بابا همینطوری پرسیدم...
راسی بیماریت چطوره چان؟
▪حس میکنم روز به روز دارم بدتر میشم خود دکتره گفت داروها اثر نمیکنه روم و کاری بیشتر از این نمیتونه انجام بده...
کای میدونست تو چه وضعیم و درکم میکرد...
منشی تیکه کیک فرانسوی و قهوه هارو روی میز گذاشت و تعظیمی کرد و رفت.....
کای تیکه ای از کیک رو گذاشت دهنش ....
بعد به من نگاهی انداخت و گفت
_خدمتکار شخصی برای خودت داری ؟ یا مثلا کسی که بتونه نیاز هاتو برطرف کنه فوقش یه چیزی مثل برده....
با این حرفش نگاهمو از قهوه ی روی میز گرفتم و به چشمای کای نگاه کردم....
فکر خوبی بود...
داشتن یه برده شاید آرومم میکرد...
یا فوقش با اذیت کردنش میتونستم حداقل بیماریمو به هرکسی نشون ندم ...
▪نه ندارم.... تو کسی رو سراغ داری؟
کای دست به سینه به مبل چرم اتاق کارم تکیه ای داد و گفت:
_ سراغ ندارم اما تو میتونی اونایی که پدر و مادری ندارن رو به بردگی بگیری...
بچه یتیمایی چیزی...
بدم نمیگف ... سادیسمیا به همچین کسایی که موبه مو دستوراتشونو اجرا میکردن و خواسته هاشونو بر آورده میکردن نیاز
داشتن..
سرمو تکون دادم و بهش گفتم:
▪ اینو دیگع میزارم به عهده ی تو اگع پیدا کردی که واقعا دمت گرم...
از خوشحالی که جایی پیدا کردم یادم رفت به مدت چندین ساعته چیزی نخوردم . خجالت میکشیدم ینی بهم غذایی میداد
نکنه زشت باشه بگه من پرو ام . مرد : میگم غذا خوردی ؟ من هنوز شامم رو نخوردم اگه میخوای ؟
سهون: ا...گه میشه یکم ب..ردارم.
مرد: عیبی نداره بیا بشین اینجا به اندازه دوتامون هس.
سهون : با این حرفش خیلی ذوق زده شدم برای بار هزارم تعظیم کردم .
خیلی وقت بود غذا به این خوبی نخورده بودم . واقعا سیر شدم . اونجا یه تخت کوچیکی بود که گفت اونجا
بخوابم . خودشم رفت یه اتاق کوچیکی که توش جا انداخته بود .
صبح با صدای اون مرد بیدار شدم . مرد : پسر جون صبح شده پاشو . سهون : بعد از پنج دقیقه که خوابم پرید رفتم تا از
مرد برای جا تشکر کنم . سهون : واقعا ممنونم اگه نبودین دیشب جایی نداشتم.
مرد : قابل اتو نداشت راستی داشت یادم میرفت این چند تا دونه خوراکی رو بگیر لازمت میشه موفق باشی .
سهون:ممنون بعد از تعظیم کردن به بیرون رفتم و ......
سهون همینطور تو شهر راه میرفتم نگاهای خیره مردم اذیت ام میکرد ...
قطعا بخاطر لباس تقریبا کهنه تنم بود..
یا شایدم کفش ام که یه لنگش داشت پاره میشد
یجا نشستم تا انرژیم بیاد سرجاش
اون کیک و آبمیوه ای که مرد بهم داده بود رو خوردم.
کای: بعد از خوش و بش با چان از اونجا اومدم بیرون...
با اون اوضاع و احوالی که ازش میدیدم واقعا به یه برده نیاز داشت...
حتما باید یه جوری براش پیدا میکردم و پسرای تقریبا ۱۷ سال رو ذهنشون رو شست و شو میدادم که بیان طرف چان...
پیاده داشتم قدم میزدم که یه پسر توجهمو به خودش جلب کرد....
باورم نمیشه که به این زودی یه نفرو پیدا کردم...
البته اول باید ته توه زندگیشو درارم...
لباسای کهنه ای تنش بود و موهاش ژولیده بود...
رفتم جلو....
سهون : یه پسری داشت میومد سمتم.... یه لحظه ترسیدم شاید اینم بهم زور بگه خواستم برم که....
کای : خواست فرار کنه که دستشو گرفتم ...
جلوش زانو زدم برای اروم شدنش ...
بهش گفتم :
_ لطفا صبر کن من کاریت ندارم...
سهون: زانو زد و بهم گفت کاریم نداره . شک داشتم اعتماد کنم یا نه . ولی خوب من که چیزی برای از دست دادن ندارم پس
وایسادم تا ببینم چی میگه
کای : نشست سر جاش ...
شروع کردم صحبت کردن باهاش و شست و شو دادن مغزش ..
کار داشت خوب پیش میرفت چون تو نگاهش تردیدی نبود..
کل ماجرا رو تعریف کردم از اینه پیش اون اربابه کار خوب هست و لازم نیس نگران باشه و....
بحثمو تموم کردم و در آخر نظرشو خواستم...
سهون : با خودم فکر کردم ایا قبول کنم..
ولی من به جا و کار نیاز داشتم ناچار به این کار بودم
با سر تکون دادن و گفتن باشه کوچیکی زیر لب تاییدش کردم.......
●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●هاااااااای گایزززززززز
اینم از اولین پارت سچان....
قطعا پارتای بعدی جذاب تر میشه..😌😈
اگه خوشتون اومد..
ووت و کامنت یادتون نره...
ماچ پس کلتون😌👌
بای..
YOU ARE READING
Lord....can you hug me?
Fanfictionسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞