همینجوری که ولم کرد رو زمین افتادم ، درد کمرم داشت منو میکشت از طرفی درد پایین تنم ، از طرفی میخواستم گریه
کنم که چرا باید این اتفاق برای من میوفتاد ......
ولی سعی کردم گریه نکنم ولی اشک های کوچیک کوچیک هی از چشام میومد....
چان : لباسامو پوشیدم.....
دوباره شده بودم همون چان سرد و بی اهمیت نسبت به بقیه ....
همونجا ولش کردم قبل از رفتن با پوزخند بهش گفتم :هه برده ی خوبی هستی.... اگه میشد هرشب باهات بازی میکردم
کوچولو بدن خوبی داری... تا وقتی اینجایی سعی میکنم از بدنت نهایت استفاده رو ببرم... تو برای من مثل عروسک خیمه
شب بازی ای...
سهون :اون حرفایی که زد.... دوس دارم جیغ بزنم ....چرا اصن از اون یتیم خونه لعنتی فرار کردم همونجا میمردم بهتر از
اینجا بود.........
چان : اها راستی برده .... دیدی که عواقب گوش ندادن به حرفم چیه....
اگه یه بار دیگه کاری کنی که برخلاف دستورات من باشه قول نمیدم که زنده بمونی..
حالا هم برو گمشو تو اتاقت....
درضمن..
خدمتکار میاد کاراتو بهت میگه تا من از شرکت اومدم باید کارا انجام شده باشن شیرفهم شد؟
سهون :ا....ر..با.ب... من نمیتونم...بل...ند..شم ..
چان : گفتم بلند شو برام مهم نیس چته...
سهون : چ..شم
سهون: بزور پا شدم
خیلی درد دارم چجوری راه برم اخه اهه اروم آروم به سمت اتاق رفتم
رسیدم تو اتاق افتادم رو تخت گریه ام بلند شد ..
ملافه زیرم که صبح با اشتیاق دست می زدم الان تو دستم گرفتم مچاله کردم ..
چان : پشت سرش وارد اتاقش شدم دیدم داره گریه میکنه..اصلا سگ اهمیتی بهش ندادم یه دست لباسی که به نو نمیخورد
انداختم رو تختش...
▪ بپوشش
▪ گفتم خدمتکارا کارای امروزو بهت بگن ... اگه میخوای دوباره تنبیه نشی به نفعته کارا رو انجام بدی وگرنه درد تنبیهت
بدتر از پاشیدن نمک رو زخمته.
سهون : لباس کهنه ای انداخت جلوم....از خودم متنفرم ... حداقل یتیم خونه مهربون تر بودن میخوام بر گردم...
چان : با دوربینی که از قبل تو اتاقش گذاشته بودم همه رفتارا و کارای اون برده تحت کنترل من بود ... نه تنها اتاقش بلکه
کل خونه دوربین کار گذاشته بودم...
برخلاف حرفم امروز شرکت نرفتم فقط ماشینو برداشتم و روندم سمت یه جای خلوت...
همینجور که سعی در گریه نکردن داشتم لباسی که داد رو پوشیدم
بخاطر درد نمیتوستم درست راه برم
کارای زیادی دادن بهم .. نمتونم حتی وایسم.... هق بعد تمیز کاری کنمم
اونم با زخم پشتمم..
هر جور شده انجامشون دادم
ولی اخراش هی از درد انگار فلج میشدم.
چان : ذهنمو آروم کردم.....
گوشیمو برداشتم و رفتم قسمت دوربین چکر ... چک کردم...
اون کوچولو داش کارا رو میکرد...
سادیسمم داشت شدید تر میشد...
نمیدونستم باید چیکار کنم حتی هیچ راه درمانی هم نداشت...
به سمت عمارت حرکت کردم..
سهون : کارا رو تموم کردم فقط یدونش مونده بود که اونم اخراش بودم اییی پشتم از اون موقع داره میسوزه .
این درد پشتم باعث میشد هواسم از درد پایین تنم پرت شع
ولی همه دردام با هم به اندازه حس بدی که نسبت به خودم داشتم نبود
از خودم بدم میاد اگه میشد خودمو میکشتم.
سهون : کارم تموم شده بود ، به هر زوری شده به سمت اتاق رفتم واقعا اگه الان میخوابیدم و بیدار نمیشدم عالی بود....
چان : رسیدم .... از ماشین پیاده شدم که یکی از بادیگاردا اومد که ماشین رو پارک کنه... سوویچ رو بهش دادم ...
در عمارت رو باز کردم...
خدمتکارا با دیدن من به صف شدن و تعظیم کردن...
چان : همه خدمتکارا موظف بودن وقتی من از جایی میام به صف شن و تعظیم کنن.... حتی وظیفه ی اون جوجه برده هم
بود ولی.....
اون نبود....
دیگه داشتم از دستش کلافه میشدم من حتی قوانینم بهش گفتم اینطوری به من بی اعتنایی میکنه.....
یکی از خدمتکارا فهمید که اون نیومده بخاطر همین تعظیم کرد و با سرعت به سمت اتاق اون رفت..
سهون : رو تخت نشسته بودم خنثی به دیوار زل میزدم
که با شدت وا شدن در و هول بودن اون خدمتکار منو به خودم اورد
خدمتکار: هی پسر بدو ارباب اومده باید همه اونجا باشیم ..
گه نیای بدبختی
سهون : بدون حس از تخت پا شدم و با اون رفتم پایین
رسیدم تعظیم کردم و کنار خدمتکارا وایسادم.
چان : رسید و تعظیم کرد بهم اما تعظیم کوتاه.... خدمتکارا میدونستن من اصلا با تعظیم کوتاه کنار نمیام و کار اون
تمومه....
بخاطر همین یکی از خدمتکارا در گوشش یچی گف...
اون باید میومد دقیقا جلوی من تعظیم میکرد یا حتی زانو میزد چون برده ی اختصاصی من بود و باید خودشو در برابر من
کوچیک میکرد...
خدمتکار : برو جلو ارباب تعظیم کن کوتاهم نه این بیشتر عصبانیشون میکنه فهمیدی؟
سهون: با سر تکون دادن گفتم بله.
سهون : رفتم جلوش و تعظیم طولانی کردم درد کمرم اجازه نمیداد درست خم شم ولی سعیمو کردم...
چان : میخواستم باهاش لج کنم این حالمو بهتر میکرد...
▪ زانو بزن.
سهون : گفت زانو بزنم اهه کمرم داره از درد نصف میشه ولی مجبورم، زانو زدم .
چان : با زانو زدنش حس خوبی بهم منتقل شد.... یه جورایی ترکیبی از غرور...
بقیه ی خدمتکارارو گفتم برن به کارشون کاراشون برسن ....
در گوشش گفتم...
▪ میبینم که کاراتو خوب انجام دادی جوجه
تعجب کرد..
چان : با دستم چونشو گرفتم و محکم سرشو بلند کردم...
▪ اگه تمام دستوراتمو مو به مو اجرا کنی باهات انقد خشن رفتار نمیکنم...
سهون : من باهاش حرفی ندارم اون خیلی بی رحمو عوضیه چیزی نگفتم فقط سرم پایین بود ..
سهون : حرفی نزدم فقط نگاش کردم.
بعد با چشم گفتن حرفشو تایید کردم......●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●
سلاااااام همگییییییییی...
میدونم خیلی کم شد...
یه مشکلی پیش اومده بود..
معذرت..
YOU ARE READING
Lord....can you hug me?
Fanfictionسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞