چان : سرش رو شونه ی من بود...
نمیخواستم بیدارش کنم پس گذاشتم بخوابه...
اون واقعا حتی وقتی میخوابید شبیه فرشته ها بود
با تکون کوچیکی که به خودم دادم چشامو اروم وا کردم ، عامم هنو تو ماشینم؟ هوم ، خوابالو پایین و نگا میکردم ...
چان : تکونی خورد......
▪︎ (توذهنم) وای یعنی بیدار شد؟
ولی این الان خوابید که
سهون: نگاهم به ارباب افتاد... سهون : نرسیدیم ارباب ؟
چان : چرا اتفاقا داخل حیاط عمارتیم .....
سهون : اخ جوننن ..
چان : چه ذوق کردی..
بدو برو داخل عمارت تو تختت ...
سهون: چرا تخت حوصلم سر رفت اینقدر تو اتاق بودم.
چان : جای خاصی مد نظرته؟
سهون : امممم نه خب.... هیچی برم اتاقم .
چان : چشمو تنگ کردم....
چرا عجیب میزنه..
نکنه اثرات بارداریه ... رو اخلاقش تاثیر گذاشته؟
سهون : ارباب پیاده نمیشیم برم اتاقم ؟
چان : آممم ... چرا پیاده شو منم میام تو اول برو...
سهون: باش
سهون : رفتم تو اتاق بعد از عوض کردن لباسام رفتم رو تخت نشستم همینجوری در و دیوار زل زدم ایشش میخواستم بگم بزاره بزم رو تاب بشینم.....
چان : سوویچ رو دادم به بادیگارد که پارک کنه ماشینو...
خودم رفتم تو حیاط پشتی رو همون تابه نشستم....
و دوباره حجمی از چرا ها ذهنم رو احطه کرد...
چرا وقتی اون پسره رو میبینم قلبم آروم و قرار نداره؟
چرا وقتی باهاشم مهربون ترم؟
چرا..
چرا....
چرا....
چرا.......
سهون: گشنمه ینی الان غذا بخورم ارباب گیر میده...
وقت ناهار گذشته 🥲 نه اون نمیزاره
برم بهش بگم ؟؟؟
یا وایسم بیاد ؟
اههه چیکا کنمممم؟؟؟؟؟
چان : قصد رفتن به داخل عمارتو نداشتم ..
پس هنوزم روی تاب نشسته بودم و حرکتی نمیکردم...... دوست داشتم بیشتر فکر کنم...
گذشته رو با الان مقایسه کنم...
من تغییر کردم..
خیلی..
سهون : اههه الان روده هام به هم میپیچه باید یه غذا بخورم.....
بزا برم از اشپز خونه بگیرم
رفتم پایین ارباب چرا هنوز نیومده ؟؟؟ ینی کجا رفت ؟؟؟
رفتم پیش یکی از خدمتکارا ، سهون : ببخشید، چیزی از ناهار نمونده گشنم شده
خدمتکار: بعد تایم ناهار نمیتونم بهتون بدم ارباب اجازه میدن ؟؟؟
سهون: بعدا ازش اجازه میگیرم لطفا یکم حداقل ؟؟؟؟.
چان : پاهام خشک شدن از بس نشستم رو تاب..
سمت در عمارت حرکت کردم...
در باز کردم رفتم داخل ...
سهون و خدمتکار چیزایی داشتن به هم میگفتن...با قیافه ی جدی رفتم جلو...
سهون: همینجوری وایساده بودم چرا بهمحداقل یزره غذا نمیده اههه . با اخم نگا میکردم....
ارباب رو دیدم وارد شد سعی کردم اخمم رو از بین ببرم ، داشتم میرفتم سمت پله ها که صدام کرد ......
چان : اخم کرده بود و داشت میرفت سمت پله ها...
با لحن جدی صداش کردم..
▪︎ جوجه بیا اینجا.
سهون : چشم.... ارباب...
چان : اومد سمتم ...
▪︎ چیزی شده بود ... چرا با خدمتکار سر دعوا گرفته بودی؟؟
سهون : دعوا نکردم ... ارباب ... فقط... اممم...من .
چان : همونطور با لحن جدیم گفتم..
▪︎ تو چی؟
سهون : سرمو انداختم پایین خیلی مظلوم گفتم ، اممم خوب من گشنم شد ولی هر چی گفتم گفت شما اجازه نمیدید بعد تایم غذا
سهون : من برم اتاقم ؟
چان : پس اون گشنش بود...
برگشتم سمت خدمتکار ....
▪︎ غذایی چیزی مونده؟
☆ ب..بله ار..ارباب
▪︎ بهش غذا بده ..
سهون : مرسی... ارباب .
چان : تک خنده ای کردم و رفتم طبقه بالا سمت اتاقم...
حس میکردم مغزمو دارن در میارن...
سر درد شدیدی داشتم...
سهون : بعد خوردن غذا رفتم طبقه بالا تو اتاقم.....
ارباب حالش خوب بود ؟؟
برم بپرسم ؟؟؟
نه الان حتما میخواد تنها باشع .
چان : به سمت تختم رفتم و خودمو پرت کردم روش....
هم خسته بودم ... سردرد هم که داشتم ... تنها گزینه ی مناسبی که به ذهنم میرسید خواب بود.
سهون : رو تخت نشستم کاری نبود بکنم پ نشستم با خودم یکم حرف زدم....
چان :بعد از چند ساعت خواب بیدار شدم...
سردردم خوب شده بود...
ترجیح میدادم از اتاق بیرون نرم چون حوصله ی هیچ بشری رو نداشتم...
سهون: عاممم برم یه کاری از خدمتکارا بگیرم دارم میپوسم ...
یه کاری دادن دستم برم انجام بدم....
اتاقی که نزدیک اتاق ارباب بود رو داستم تمیز میکردم .... فضولی ایم گرفت ارباب چیکا میکنه اروم نگا کردم سمت در اتاق ارباب.....عاا یکم درش بازه ..... عه نشسته کاری نمیکنه چش شده ؟؟؟؟
چان : گوشیمو برداشتم .....نگاهی انداختم... هوفف .. حوصلم سر رفته بود.. گرمم بود ... لباسمو در اوردم و با بالا تنه ی برهنه خودم انداختم رو تخت..
سهون : دیگه نگا نکردم الان میبینم عصبانی میشه ایششش ....برم به کارم برسم
سهون میرم اتاق خسته شدم .....
از جلو در اتاق ارباب رد شدمو به اتاق خودم رفتم.
چان : غلتی رو تخت زدم....
واقعا حوصلم سر رفته بود....
سهون : اههه میخوام برم تاب بازی
ایحححح الان بهش بگم قبول میکنه؟؟؟
بزا برم بهش بگم ....
رفتم در زدم .... سهون : ارباب ؟میتونم بیام تو؟
چان : صدای در اومد...
سهون بود...
بالا تنم لخت بود.... اهمیتی ندادم..
▪︎ بیا داخل
سهون : ارباب .... میتونم یه در خواستی...کنم...؟
چان : بگو میشنوم..
سهون : میدونم.... شما... نمیزارید کسی بره رو اون تاب عه حیاط پشتی ، ولی میشه بزارید برم لطفا ..
چان : با این حرفش انگار بین دوراهی گیر کردم....
ولی..
خب چی میشه بره..
▪︎ عب نداره برو فقط زود برگرد.
سهون : مرسییی چشم زود میامم.
سهون : با ذوق رفتم رو تاب عه نشستم وویی خوشگل تر از چیزیه که از دور دیدم
بعد از ۱ ساعت و خورده ای بازی روش اومدم رفتم اتاقم...●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
اینم از این پارتتتتتتتتتتتت.....
امیدوارم دوس داشته باشین.....
بوس پس کلتون..
🤧
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Lord....can you hug me?
Фанфикسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞