سهون : ارباب من میرم ، کاری داشتید صدام کنید..
چان : اوکی...
سهون : رفتم تو اتاقم ، بیچاره دلم براش کباب شد چه بد هق هق میکرد هعی...
..¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
چان : حس کردم اروم شدم ....
با تموم وجودم اینو حس میکردم..
اون ارومم کرده بود اما...
قلبم تو این مدت دیوانه وار میزد..
من چم بود؟
سهون : بعد از خوردن ناهار رفتم تا یکم تو کارای خدمتکارا کمک کنم...
چان : رو تختم ولو شدم ...
بهترین گزینه خواب بود...
بعد اونهمه اشک ریختن انرژیم تحلیل رفته بود..
یه هفته بعد.....
سهون: تو این چند روز هفته هی حالم یجوری بود انگار حالت تهوع ام میگیره
خداکنه جلو ارباب اینجوری نشه
در حال تمیز کردن اتاقا بودم که یهو اهه باز حالم داره بد میشه من چم شده ...؟؟؟
بدو بدو رفتم دستشویی...
چان : با صدای عق زدن کسی از خواب پریدم...
یعنی کی حوالش بد شده بود؟
در و باز کردم و رفتم بیرون...
صدا از دستشویی یکی از اتاقا میومد...
رفتم طرف دستشویی...
درشو باز کردم..
اون سهون بود...
با تجب و نگرانی رفتم سمتش...
▪︎ چی شده؟ چرا حالت تهوع داری؟
چی خوردی؟
سهون : نه...نه.. خوبم ..
فقط یه لحظه حالم بد شد.
چان : نگران کننده بود...
نکنه غذای مونده خورده بود...؟؟؟
سهون : ببخشید بیدارتون کردم؟؟؟؟
میرم به کارام برسم..
چان : ن...نه ایرادی نداره...
اگه دوباره حالت بد شد بهم بگو حداقل ببرمت درمانگاه ببینم چته....
سهون : چشم
چان : نگران برگشتم تو اتاقم ...
یعنی اون چش بود؟
سهون : اوفف پسر تو چته چرا همش حالم بد میشه اهه ینی چم شده؟؟¿¡!
من که حالم خوب بود !!!!.
چان : روز به روز حالش بد تر میشد ...
داشتم دیوونه میشدم...
دست به کار شدم.
سراغ یه دکتر خوب رو گرفتم..
سهون : داشتم تو اتاقم به اینکه چرا حالم بده فک میکردم من که چیز مونده نخوردم پ چمه .... چرا هی حالت تهوع دارم اهه داره اذیت ام میکنه.... سعی در مخفی کردنش از ارباب داشتم....
اییی باز دلم درد گرفت این دومین باره اینجوری درد گرفته امروز ....
چان : میدونستم میخواست از من مخفی کنه اما صداش تابلو بود بعدشم دوربینایی نصب کرده بودم تو اتاقا همه چیو لو میدادن...
دکتر رسید...
به سمت اتاق سهون راهنماییش کردم..
سهون: همینجوری که دلمو گرفته بودم قیافم تو هم بود... صدای در باعث شد فک کنم اربابه سریع دراز کشیدم پتو رو کشیدم رو ، که فک کنن خوابم......
چان : همراه دکتر رفتم داخل..
روشو با پتو پشونده بود...
با لبخند نگاش کردم اما ته لبخندم نگرانیه عمیقی وجود داشت..
▪︎ بیبی بلند شد دکتر اومده...
سهون : من حالم خوبه
مشکلی نی...
چان : یااااا بلند شو ..
اروم رفتم سمت تختش...
پتو رو کشیدم اونطرف...
▪︎ بیبی بلند شو فک کردی میتونی از من مخفی کنی همه چیو؟
من میدونم تو این مدت حالت بد بود...
و این دور از چشم من نبود..
سهون : خوب میشه چیزی نی
چان : چشامو تو حدقه چر خوندم...
این پسر واقعا لجباز بود...
پس باید بترسونمش....
▪︎ میدونی که نباید عصبانیم کنی؟
سهون : ب..اشه
سهون : نشستم رو تخت.
چان : سری از رضایت تکون دادم...
دکتر مشغول معاینش شد.
سهون : دکتر معاینه ام کرد...ینی چم شده بود؟؟؟؟
چان : دکتر معاینه کرد...
یه جوری تعجب کرد یه لحظه نزدیک بود چشاش از حدقه بزنه بیرون...
اومد نزدیکم...
با نگرانی پرسیدم
▪︎ چیزی شده دکتر؟ حالش خیلی بده؟
اومد جلو
در گوشم چیزی گفت که باور کردنش امکان نداشت...
داد زدم
▪︎ چییییییییییییییییییییییییییی؟
امکان ندارهههه
اصلا ممکن نیستتت......●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
چطورین قشنگااااااا...
انتظارشو نداشتین نه ؟؟ =)))
بماند بعد مدتها آپ کردم...
امیدوارم لذت ببرید..
ماچ پس کلتون 🤧
ESTÁS LEYENDO
Lord....can you hug me?
Fanficسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞