چان : ازاینکه خدمتکارام و برده هامو جلو خودم کوچیک کنم لذت میبردم...
چونشو ول کردم و از یقش گرفتم و بلندش کردم و تکون شدیدی بهش دادم...
▪ وای به حالت اگه یه بار دیگه عصبانیم کنی ... کارت ساختس
بعد یقش رو باشدت ول کردم طوری که افتاد زمین...
سهون : یقمو گرفت و بعد این که گفت اگه دوباره عصبانیش کنم کارم ساختس ولم کرد افتادم زمین ، ایی کمرمم.
سهون: چشم
چان : حالا هم از جلو چشمام گمشو نبینمت.....
سهون : رفتم تو اتاق دوباره داشت گریم میگرفت هقققق
سعی در اروم کردن خودم داشتم
کاش مامانم بود حداقل زخمامو خوب میکرد
همیشه وقتی زخمی میشدم بغلم میکرد
هقق الان هیچکی نی دردامو بفهمه......
چان : به خدمتکار گفتم یه دکتر خوب خبر کنه.. معاینش کنه و زخماشو پانسمان کنه...
اونا باید چهار چشمی مواظبش باشن تا خودشو به فنا نده چون الان هم از نظر جسمی ضربه خورده هم روحی.
سهون : یکی از خدمتکارا گفت که دکتر خبر کردن و میان زخمامو خوب کنن حداقل این خوشحالم کرد .
چان : با مرور اون اتفاقا و بلایی که سرش اوردم عذاب وجدان وجودمو گرفت...
خیلی زیاده روی کردم...
خب از یه طرفم تقصیر خودم نیست
من نمیتونم موقع عصبانیت سادیسممو با رفتارامو کنترل کنم...
سهون: در اتاق وا شد فک کردم اربابه سریع از رو تخت پاشدم همین باعث شد کمرم درد شدیدی بگیره
ولی یه خدمتکار همراه دکتر بود
دکتر اومد سمتمو گفت که دراز بکشم
بعد از اینکه زخمای پشتمو ضد عفونی کرد و با باند پشتمو بست چند تا دارو و ویتامین داد که بخورم .
و رفت
خدمتکار که اونجا بود گفت الان یدونه از اون قرصا رو بخورم
با یه لیوان اب داد بهم خوردمش
خدمتکار که رفت خواستم یکم بخوابم
چشامو گذاشتم رو هم..
بخاطر فروکش دردام راحت خوابم برد
.
.
.
چان : از کلافگی دستم و تو سرم کشیدم ... بلند شدم رفتم سمت اتاقش...
درش رو آروم باز کردم ...
رفتم تو..
خوابش برده بود..
حتی تو خوابم مظلوم بود...
چطور دلم اومد باهاش این کارو کنم؟
چرا این بیماری دست از سرم بر نمیداش؟
چرا راحتم نمیزاش؟
تا کی باید بقیه رو عذاب بدم؟
سهون : اروم چشامو باز کردم ... اومم چند ساعته خوابیدم ؟؟ اروم از رو تخت پا شدم اخیش اون دارو هه ارومم کرده
بود
انرژیم برگشت ..
سعی کردم به وضعیت الانم اینکه کجا گیر کردم و این همه درد کشیدم فک نکنم
یکم رو تخت نشستم خواب الودگیم بپره...
چان : دیشب اصلا خوابم نبرد...
خسته بودم ..
حوصله ی شرکت و آدماش رو نداشتم..
پس نرفتم و کارا رو سپردم به کای...
اون بعضی وقتاکه من نبودم امور شرکت رو دستش میگرف...
بلند شدم و رفتم طبقه پایین ...
پشت میز نشستم و صبحونمو با کلافگی میخوردم..
سهون: رفتم برای صبحونه طبقه پایین
وقتی تو اشپز خونه رسیدم یکی از خدمتکارا صبحونمو داد
بعد خودرنش کارام رو گفت قبل از اینکه برم ارباب رو دیدم که داشت صبحونش رو میخورد
تعظیم کردم و بعد رفتم سر کارام
سهون : قبل از اینکه برم زیر چشمی نگا کردم قیافش چرا تو همه چیزی شده ؟ . چرا نرفته شرکت ؟؟ اصن به من چه
.
چان : صبحونمو نصفه ول کردم ... پاشدم رفتم تو حیاط...
بارون نم نم میومد..
شاید قدم زدن تو بارون حالمو بهتر میکرد...
امروز چم شده؟
حس میکنم افسرده شدم...
تو حیاط یه تاب خانوادگی داشتم اون مخصوص من بود و جایی نبود که حتی بادیگاردا یا ادمای اینجا هم بهش دسترسی
داشته باشن...
نشستم رو اون...
چان : دلم میخواس گریه کنم...
اره..
گریه...
تو تنهایی خودم خیلی گریه میکردم..
تا اروم شم. ...
شاید این تنها راه برای اروم کردن خودم بود...
اگه..
اگه من این مریضی لعنتی رو نداشتم ..
هیچکس تو اینجا عذاب نمیکشید..
هیچکس ازم نمیترسید و با ترس بهم نگاه نمیکرد...
اولین قطره اشک از چشمم سرازیر شد و همینطور دومی و...
سرمو بین دستام گرفتم...
هق هقام شروع شد...
حتی نمیتونستم به اون برده بگم که همچین بیماری ای دارم .... بخاطر همون با عصبانیت بهش گفتم که منو عصبانی
نکنه ... چون خودش آسیب میبینه..
درواقع من آسیب میزنم بهش...
سهون: فقط اتاق ارباب مونده بود تمیز کنم داشتم پنجره رو تمیز میکردم که ارباب رو تاب قشنگی که اون دفعه دیدم
نشسته بود
دلم تاب بازی خواس..
کارم تموم شد رفتم اتاقم.
چان : اروم گرفتم ولی هنوز بغض ته گلومو گرفته بود...
اما نتونستم بازم جلوی بغض و اشکامو بگیرم...
دوباره به هق هق افتادم...
صدام فقط تو اتاق خودم میرفت چون تاب دقیقا پشت اتاق من بود..
سهون : اوففف حوصلم سر رفته.... اممم اها اون اهنگ که مامانم میخوند چی بود؟ اها یادم اومد ... شروع کردم اروم
خوندنش...
چان : اروم گرفتم ولی هنوز بغض ته گلومو گرفته بود...
اما نتونستم بازم جلوی بغض و اشکامو بگیرم...
دوباره به هق هق افتادم...
صدام فقط تو اتاق خودم میرفت چون تاب دقیقا پشت اتاق من بود..
سهون : میخواستم برم دستشویی رفتم دتشویی داشتم بر میگشتم صدا گریه از چیه از اتاق اربابه ؟؟؟ اخه دستشویی
نزدیک اتاق ارباب بود .
ینی کی گریه میکنه ؟؟؟
برم ببینم؟
نههه الان دوباره میگه چرا اومدی اتاقم ..
برمیگردم اتاقم
اوممم ینی کیهه وای فضولیم دوباره گل کرده ایشش باش میرم ببینم
رفتم اتاق ارباب وا کسی نیس که
پ کیه
نگاهم به حیاط افتاد... وایسا ببینم اون ارباب همون ارباب خشنیه که دیدم.. واتتتت اون اصن برا چی گریه
میکنه ؟؟؟ ..... هانن
چان : خالی شدم...
بلند شدم رفتم سمت عمارت...
بی معطلی سمت اتاقم حرکت کردم....
سهون : چه مظلوم بود مگه اون چه دردی داره که اینجوری گریه کرد ..
عاا بزا برم اتاقم الان میاد بدبخت میشم
سریع خارج شدم و به سمت اتاقم رفتم...
چان : رفتم تو اتاقم و درو بستم...
باخودم حرف میزدم...
مثل افسرده ها... مثل دیوونه ها...
چرا باید این بلا ها سر من بیاد؟
چرا من باید بیماری ای بگیرم که حتی درمانم نداره؟
چرا ادما باید ازم بترسن؟
چرا..
چرا..
چرا....
رو تختم دراز کشیدم ...
یعنی باید به اون برده میگفتم یه همچین بیماری ای دارم؟
یکی از خدمتکارا گفت برای ارباب دمنوش ببرم . رفتم سمت اتاقش .... در زدم ... سهون: ارباب میتونم بیام تو ؟
چان : تو افکارم غرق بودم که یکی به در ضربه زد...
خودش بود ...
با صدای گرفتم گفتم
▪ بیا تو..
چشمام سرخ شده بودن..
صدامم گرفته بود...
خیلی تابلو بود گریه کردم...
اما..
من حتی نمیتونم مخفیش کنم..
سهون : ارباب گفتن براتون دمنوش بیارم میزارم رو میزتون
سهون : اممم ارباب.... حالتون خوبه ؟.؟
چان : حالمو پرسید....
خودمم نمیدونستم ...
ولی...
از بدم بدتر بودم..
یعنی الان وقتش بود؟
باید بهش میگفتم؟
▪ سهون... اسمت سهون بود دیگه؟
یه لحظه بشین..
میخوام یه چیزی بهت بگم
سهون : عااا بله اسمم سهون بود ، چشم .سهون : اون اسممو گفتت ووویی ... [مث چی ذوق کرد بچم :) ]
بالاخره روی مهربونش رو دیدم.
چان : بازم اون بغض لعنتی....
▪ سهون من باید یه چیزی بهت بگم..
سهون : چیزی شده ارباب؟؟
کمکی از من ساختس ؟
چان : لبمو گاز گرفتم که بغضم نترکه...
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم..
▪ سهون ... من.. من بخاطر دیشب واقعا متاسفم.. خب تو نمیدونی ... تو هیچیو نمیدونی...
سهون : ارباب من چیو نمیدونم ؟
چان :
▪ راستش سهون من...
من.. یه بیماری دارم....
( اشک تو چشام جمع شد)
اون بیماری درمانی نداره...
اسمش سادیسمه..
بیماری ایه که وقتی یه نفر عصبانی میشه نمیتونه خودشو کنترل کنه و دوست داره یکیو عذاب بده و درد کشیدنشو ببینه...
من.موقعی که عصبانی میشم رفتارام دست خودم نیست باور کن من دیشب نمیخواستم اون بلارو سرت بیارم من نمیخوام
ازم بترسی ... من واقعا متاسفم...
( هق هقام شروع شد... برای اولین بار جلوی برده ی خودم داشتم غرورمو زیر پا میگذاشتمو گریه میکردم )
دست خودم نیست ...
هیچ کدوم از رفتارای موقع عصبانیتم دست خودم نیست...
( هق هقام شدت گرفت).
سهون : ارباب...عب نداره درکتون میکنم.. لطفا اروم باشید
رفتم سمتش که بغلش کنم
چثه بزرگش رو بغل کردم
شاید یکم اروم شه...
چان : بغلم کرد....
بغل؟
یادم میاد مادرم قبل فوتش بغلم میکرد..
من محکم تر بغلش کردم...
گریم شدت گرفت...
سهون : وایی چه احساسیه الان گریمو در میاره .
سهون : ارباب... چرا از اول نگفتید؟
چان : من هیچوقت دردامو به کسی نمیگم چون بعضیا سواستفاده میکردن و از این طریق به من ضربه میزدن ...
واینکه....
من کسیو ندارم که باهاش درد و دل کنم....
سهون: با من .... با من درد و دل کنید.....
دیدنتون تو این حال اشکمو در میاره
الان بهتر شدین ؟ .
چان : ممنون که درکم میکنی..
فقط...
دیگه سعی نکن عصبانیم کنی برده کوچولو...
تک خنده ای کردم...
سهون: چشم ..
سهون: حالا این دمنوش رو بخورید اروم شید میدونم مزه اش شاید بد باشه ولی براتون مفیده.
چان : دمنوش رو گرفتم و سر کشیدم...
فکر میکردم بدجور ازم میترسه اما مثل اینکه اینطور نبود....●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○●○
هااااای گایزززززز
هقققققق
امیدوارم از این پارتم خوشتون اومده باشه..
ووت و کامنت یادتون نره..
ماچ پس کلتون ..
بای🤧
YOU ARE READING
Lord....can you hug me?
Fanfictionسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞