سهون: چند ساعت بعد ...... سهون : اهه حوصلم سر رفت کاریم نمیدن انجام بدم . برم تو عمارت بگردمم؟؟؟؟ اما اخه
اون گفت نرم . چیکا کنممم .
اهااا حالا که نمیتونم برم تو حیاط از پنجره اتاق ارباب نگا کنم حداقل... اومم برم
سهون : به سمت در اتاقش رفتم تردید داشتم ولی اگه اونجا بیشتر میموندم میپوسیدم
رفتم تو اتاقش به سمت پنجره واییی چه باغ خوشگلی .
سهون : داشتم از هوای خنکی که با باز شدن پنجره به صورتم میخورد لذت میبردم
خیلی حیاط قشنگ و بزرگی بود حیف نمیشه برم توش
اصن هواسم به اینکه کی وارد اتاق ممکنه بشه نبود.
چان :بعد از خوردن صبونه رفتم سمت در عمارت...
ولی..
یادم افتاد که گوشیمو تو اتاق جاگذاشتم..
به سمت اتاقم حرکت کردم...
چان :کلافه بودم از طرفی دیرم شده بود از طرفیم حواس پرتیم دیوونم کرده بود رسیدم در اتاقو باز کردم و...
سهون : با باز شدن در با تعجب برگشتم از اینکه ارباب باشه ترس داشتم نکنه بگه چرا اومدم یا تنبیه ام کنه
و البته ترسمم درست گفته بود ارباب بود .
چان : با اون بچه روبه رو شدم ...
خدای من اون اینجا چیکار میکرد؟
اوننننمممم تو اتاق منننننننننننننن؟
با دادی که خبر از عصبانیتم میداد گفتم
▪توووو اینجا چه غلطی میکنی؟
خون جلو چشامو گرفته بود.....
دلم میخواس بگیرم تیکه تیکش کنم....
و همین کارم میکردم....
سهون : با دادش خیلی ترسیدم ، قدرت حرف زدنو ازم گرفته بود بزور گفتم : او..مدم...باغ.. رو بتونم... ببینم ...
بب..خ..شید.. ( سرمو انداختم پایین قیافش زیادی عصبانی بود این منو خیلی ترسونده بود)
چان : همونطور که داد میزدم دستامو از عصبانیت مشت کرده بودم ...
اون هنوز اون روی منو ندیده....
▪ وقتی تو اتاق کوفتیت پنجره نیس ینی حق نداری حتی بیرونم ببینی ....
و حالا پروییت اینجا بوده که اومدی تو اتاق منو داشتی بیرونو نگاه میکردی....
مگه بهت نگفتم سرپیچی از دستوراتم عواقب بدی داره؟
باشه کوچولو ...
خودت خواستی..
سهون : ا..ر... باب... م.من... ببخ..شی..د .
چان : هه همین؟ فقط ببخشمت؟
کاری میکنم اسممو داد بزنی و به گوه خوردن بیوفتی جوجه....
چان : راجب اتاق بازی بهت گفته بودم؟
هه
بلند شدم و از یقش گرفتم و وایستوندمش...
▪ جلوتر از من حرکت کن زوووود باششش
سهون : ا...ر..با..ب ...
ل..ط..فا....
چان: گردنشو از پشت گرفتم و فشار دادم و هلش دادم جلو ....
▪ انتهای این راهرو..... حرکت کن.
سهون : ا..ر با...ب لط..فا... می...تر...س..م....
چان : قبل از اینکه بیای اتاق من باید فکر اینجاشم میکردی...
با ضربه ی محکمی به کمرش پرتش کردم جلو و داد زدم....
▪ زود بااااااااش حرکت کنننن.
سهون : چ...ش..م
سهون: ینی میخواد چیکارم کنه هقق بخدا غلط کردممم..اصن اینقدر تو اتاق میمونم بپوسم ... ( با خودش).
چان : رسیدیم به اتاق بازی ...
درو باز کردم و هولش دادم داخل...
افتاد زمین...
از موهاش گرفتم و بلندش کردم و بردمش سر کشوی وسایل شکنجه....
▪ سه تا انتخاب کن.
سهون : آیییی موهام .. چه... ان...تخا..بی.
چان : سه تا از این وسایلو انتخاب کن... قراره بهم خوشبگذره جوجه...
یه کاری میکنم امروزو فراموش نکنی هیچوقت ...و یادت نره که اربابت کیه...
سهون : م...ن ن..می...دو..نم... چی...ن ..
چان : به من ربطی نداره نمیدونی یا نه فقط انتخاب کنننننننن.
سهون : او....ن و او...ن یکی و او...ن اخ..ری..ش ..
چان : خوبه.. دردناک تریناشم انتخاب کردی کوچولو..... لباساتو درار و زانو بزن.... یه حرفم دوبار تکرار نمیکنم ..
سهون : از ترس خشکم زده بود چی لباس در بیارم نههه ، دستمو بردم سمت لباسم با ترید درشون اوردم .. ولی زانو
نزدم همش سعی در پوشوندن بدنم داشتم .
چان : گفتم زانو بزن ....
بعد یه دادی زدم که مطمئنن تا بیرون عمارتم رف...
▪ گفتم بتمررررررررررگ.
سهون : از ترس اطاعت کردم و زانو زدم .
چان : اون سه تا وسیله شلاق چرمی و گیره نیپل و ویبراتور بودن....
اوه اوه ویبراتور...
فک کنم قراره ......
زانو زدنشو دوس داشتم ...
دستاشو با دستبند هایی که رو زمین بود بستم ... الان با یه حالت داگی استایل جلوم بود....
شلاق چرمیو چرخوندم و گفتم
با ۲۵ ضربه چطوری؟...
سهون : شوکی بهم وارد شد.. ۲۵ ض..ضربه؟؟؟ درحالی که بغض به گلوم چنگ میزد و چیزی تا جاری شدن اشکام باقی نمونده بود نگاش کردم و گفتم : چ...چی...ل..طفا... ار..ب..ا..ب .
چان : اهمیتی به التماساش ندادم...
▪ با هر ضربه بلند میشماری فهمیدی؟
سهون : ا..ر با. ( ولی با ضربه ای که رو کمرم فرود اومد جیغم رفت هوا ) ی..ک.
چان : فرصت صحبت کردن بهش ندادم و اولین ضربه رو به کمرش زدم....
دومین ضربه رو بلافاصله بعد اولی با قدرت زدم...
سهون: د...د...و .
چان : همینطور ادامه میدادم و هر ضربه رو محکم تر از قبلی میزدم...
از زخمای کمرش خون میومد ولی اهمیتی نمیدادم....
سهون : اخرین ضربه رو زد دیگه جونی برام نمونده الانه غش کنم .. چشام میسوخت.. لعنتی.. درد داشتم..
هم درد قلبم..
هم درد جسمم..●○●○●○●○●○●○●○●○●○
های گایززززززز
چوطورییییییییییین...
اینم از پارت جدید ..
چطور بود؟😈
YOU ARE READING
Lord....can you hug me?
Fanfictionسهون پسره یتیمیه که بخاطر سادگیش زندگیش از این رو به اون رو میشه .. با اعتمای به حرفای یه غریبه یه زندگیه جدیدی براش رقم میخوره..زندگی ای که براش عذاب اوره اما بعد یه مدت... حالا ایا سهون این تغییر رو دوست داشته یا نه ؟...🔞