قسمت 6

11 3 0
                                    

2 جولای/ساعت 10:00 صبح

در هتل


بچه ها داشتن توی بیرون بازی میکردن و بزرگترها هم در حال صحبت کردن با همدیگه بودن.
جنی از خواب بیدار شد و آفتاب چنان میتابید که اون نمیتونست نگاهی به بیرون بیاندازه.

جنی:ااممم!!خورشید میدرخشه...امروز خبری هم از بارون نیست!حاضری برای ماجراجویی بریم رینا؟
جنی کنارش رو نگاه کرد و یه گوله پتو دید پس فکر کرد که رینا باز زیر پتو خزیده و داره طبق معمول تنبلی میکنه.

جنی:بلند شو رینا!!نمیخوای که تا آخر تعطیلات بخوا....😮
با کنار رفتن پتو جنی هیچ کسی رو زیرش ندید!!جنی زمانی که رینا رو اونجا ندید کاملاً غافلگیر شد,متعجب بود که رینا کجا میتونه رفته باشه و اصلاً کِی...

*ایییییییشششششششش....*

جنی بلندترین فریادی رو که میتونست زد. اون متوجه شد امکانش وجود داره آدم رُبا به خاطر اینکه رینا رفته بیرون اون رو دزدیده باشه.

جنی:باورم نمیشه رینا توی این اوضاع رفته باشه بیرون!اون یه احمقه!!!باید هشدار بدم و به همه بگم!!
جنی دوید بیرون از اتاق و به سرعت خودش رو مستقیم سمت پیشخون رسوند طوری که حتی مسئول اصلی رو ترسوند.

زن:بنظر میرسه که شما....

جنی:اون رفته!!اونها رینا رو گرفتن!!!😱

زن:کی؟

جنی:آدم رُبا!!
همین که جنی این رو گفت همه شروع کردن به ترسیدن. دفتر اصلی هتل با پلیس تماس گرفت و حتی اونها نیروی ویژه هم خبر کردن.

زن:این خودشه,من دیگه بیشتر از این نمیکشم,ظرفیتم تموم شد.به اندازه کافی ازش شنیدم.این مرد هرکسی که هست نیازه همین حالا تمومش کنه!!ما اون رو به دست قانون میسپاریم و کاری میکنیم جواب کارهاش رو بده.تا پلیس بیآد اینجا همه رو مجبور کردم کار کنن.من دیگه هیچ مسئولیتی اینجا قبول نمیکنم
زن بعدش برگشت پلیسهای بیشتری برای کمک خبر کنه تا دنبال این آدم بگردن.
جنی با تلفن رینا تماس گرفت ولی پاسخی داده نشد,دوباره تلاش کرد و باز هم بی جواب موند.
جنی ترسیده بود.اون نمیدونست باید چه واکنشی به گم شدن بهترین دوستش و ندیدن دوباره اش داشته باشه.

جنی:اون کجا میتونه رفته باشه؟!

2 جولای/ساعت 11:00 صبح

در قلعه

رینا روی زمین عقب عقب میرفت,از مرد ترسیده بود و نزدیک بود به وسیله اون گرفته بشه.
چشمهاش شروع کرد به قرمز شدن,دندونهای نیشش بلندتر شد و عضله هاش شروع کرد به بزرگتر شدن.

جونز😍عضله ها😍سیکس پکها😍👇

MoonlightWhere stories live. Discover now