قسمت 7

12 3 0
                                    

3 جولای/ساعت 1:00 نیمه شب

رینا نشسته بود و صدایی از خودش در نمیآورد,بعد کتاب رو باز کرد و شروع کرد به خوندن.
اون همین طور خوند و خوند.اونجا اطلاعاتی‌ درباره آدمهایی که قبلاً اینجا بودن وجود داشت. اسامی با خون خودشون نوشته شده بود مطمئناً بعد اینکه توسط شیومین کشته شدن.
همینطور صفحات رو جلو رفت تا ببینه درباره خودش چی نوشته شده. یه خاطره درباره دیروز پیدا کرد پس رینا شروع کرد به خوندن...

*2 جولای/ساعت 2:00 نیمه شب

این دختر جدیده.رایحه ای ازش میآد که بهش نیاز دارم...رایحه ای سرمست کننده.اون چیزیه که مثلش توی زندگیم ندیدم.این چه حسیه که بهش دارم؟
من فردا شب خودِ واقعیم رو بهش نشون خواهم داد و اون رو به مقامات پایین تر از خودم معرفی خواهم کرد.
اونجا قدرتم رو براش آشکار میکنم و همه خودم رو بهش تقدیم میدم.شب هنوز ادامه داره و اون دختر هم هنوز جوونه.همه آدمهای دنیا حسودی خواهند کرد و زمانی که من بدستش بیآرم,به خود معمولی برمیگردم...*

خود واقعی و معمولی که شیومین درباره اش توی این کتاب صحبت میکنه چیه؟رینا میخواست معنی همه اونها رو پیدا کنه پس اون کتاب و هم چراغ قوه رو به خوبی پنهون کرد.
اون به آرومی قفل در رو باز کرد و یواشکی به بیرون سرک کشید تا ببینه چیزی اون بیرون هست یا نه,هیچکس توی دید نبود پس رینا سریعاً به طرف کتابخونه رفت و کتاب رو توی همون حالتی که بود توی قفسه ها قرار داد و بعد اونجا رو ترک کرد.
رینا تصمیم گرفت به اتاقش برگرده...بعد به طرف اتاقش رفت و توی راهرو مقابل نقاشی مردی خوشتیپ ایستاد که لبخندی درخشان به لب داشت,اون هم ناخودآگاه لبخند زد و داخل اتاقش شد.
کفشهاش رو در آورد و کیفش رو کنار پاتختی قرار داد و میخواست بخوابه که صدایی از داخل کمد لباسهای بزرگ اومد. رینا بهش نگاه کرد و ناگهان...

3 جولای/ساعت 3:00 نیمه شب

در هتل

تا پلیس و گروه نیروی ویژه رسیدن جنی به اتاق برگشت تا ببینه چیزی هست که به پیدا شدن رینا کمک کنه.چیزی که توی اتاق نبود ولی طبقه پایین که رفت چشمش به در پشتی هتل افتاد که باز بود و به جنگل راه داشت.
به دری که باز بود فکر کرد و به لابی رفت جایی که اعضای پلیسها و گروه نیروهای ویژه اونجا بودن.
جنی جلوی زنی که مسئول بود رفت و ازش سؤال پرسید.

جنی:یه سؤال فوری داشتم.

زن:بله...بفرمایید,اون چیه؟

جنی:همه درها طِی شب بسته بود؟

زن:میدونم که همینطوره...من الآن به نگهبان میگم بررسی کنه.
زن رفت و برگشت و جنی همون سؤال رو دوباره پرسید.

جنی:همه درها طِی شب بسته بود؟

نگهبان:خب,همه بسته بود به جز در پشتی که به جنگل باز میشد.این قانونشه که در پشتی باز بمونه چون یکجورایی درِ فرار اضطراری محسوب میشه.

جنی:فکر میکنی که دوستم از اونجا رفته بیرون؟
زن:چرا باید رفته باشه بیرون؟

جنی:آدم رُبا نمیتونسته وارد ساختمون شده باشه. رینا شخصیت ماجراجو داره پس شاید اون آدم رُبا رو دیده و سعی کرده بگیرتش.

زن:مطمئنی اونها توی جنگلن؟

جنی:بله,ما باید همین الآن بریم اونجا رو نگاه کنیم.
درست قبل از اینکه اونها برن بیرون یکی از نیروی ویژه جلوی اونها رو گرفت تا پیغامی بهشون برسونه.

نیروی ویژه:توجه کنید!تا زمانی که بقیه اعضا از جاهای مختلف نرسیدن ما نمیتونیم جستجو رو شروع کنیم...تقریباً تا ساعت 22:00 امشب یعنی 3 جولای.خیلی متأسفم ولی این دستوره فرمانده‌اس,ما مجبوریم فقط صبر کنیم.

جنی نمیخواست صبر کنه,اون میخواست که دوستش رو پیدا کنه. اون امیدوار بود تموم کسانی که گرفتار شده بودن هم برن خونه های خودشون پیش خانوادشون. اون امیدواره که حال رینا هم خوب و هرکجا که هست جاش امن باشه.

MoonlightWhere stories live. Discover now