قسمت 15

9 3 0
                                    

5 جولای/ساعت 5:00 صبح

رینا:تو کی هستی؟تو اومدی که ما رو نابود کنی؟

مرد:نه,من اینجام که کمکتون کنم.شما دوتا جزء اونهایی هستید که نجات پیدا کردن,نیستید؟

رینا:آره.تو کی هستی؟یه دکتر؟

مرد:من این رو نگفتم.اسمم لیه,از دیدنتون خوشبختم.

رینا:منم از دیدنت خوشبختم.تو چطوری اومدی اینجا که بهمون کمک کنی؟

لی:خُب,من میتونم ببینم که دوستت بدجور آسیب دیده و داری سعی میکنی که از دست شیومین فرار کنی.من هم سعی کرده بودم جلوش رو بگیرم ولی اگه من رو اون بالا میدیدی...اون من رو اون بالا میکشت.پس من از اون زمان تا حالا این پایینم.

رینا:تو میدونی همه اینها چطوری شروع شده؟تو گذشته رو میدونی؟

لی:میدونم ولی زیاد نیست.برات مهمه؟

جنی:نه،همونطور که میبینی من نمیتونم جایی برم.

لی:درسته. بگذریم،بگذار شروع کنم...

مدتها قبل،این مکان یه جای خیلی فانتزی و قشنگ بود. مردم میتونستن بیآن اینجا رو ببینن و توی قلعه ماجراجویی کنن.
شیومین صاحب خونه بود و شخصیت خیلی آروم و مهربونی داشت. مردم حتی میگفتن اون خیلی بانمک و جذاب بوده،اون از سنش کمتر بنظر میرسیده و بِیبی فیس بوده.
تموم اینها زمانی توی اینجا نابود شد که یه سونامی بزرگ با جزیره ججو برخورد کرد و از اونجایی که قلعه درست کنار دریا بود خودتون میدونید که ممکنه مشکلاتی بوجود بیآد‌.
اون سونامی قلعه شیومین رو به دو قسمت تقسیم کرد،خُب...نه هم همه اش رو.
شیومین پولی نداشت که براش پرداخت کنه. اون توی ساختمون پنهون شد و به طور پنهونی شروع کرد به بازسازیش. یه روز در همون حال که درستش میکرد با یه الماس قرمز درخشان جلوی همه ظاهر شد.اون الماس خیلی روشن میدرخشید و شیومین اون رو دور گردنش مثل چوکِر* بسته بود.اون دوستش داشت و هر چیزی درباره اون الماس خوشحالش میکرد تا اینکه یه روز طوفان بزرگی اومد که ديوونه کننده و خطرناک بود.
شیومین اهمیت نمیداد ولی همون حال که داشت حیاط پشتی رو تعمیر میکرد صاعقه مستقیماً به الماسش زد.اون پرتاپ شد و نزدیک به 2 سال توی کما بود.زمانی که اون بیدار شد الماس توی گردنش نبود ولی شیومین حس قدرت زیادی میکرد.بِمرور مردم ازش ترسیدن و دیگه به قلعه نیاومدن چون میگفتن اینجا تسخیر شده اس.
بعد  شیومین من رو به عنوان خدمتکارش استخدام کرد تا همه کارهاش رو انجام بدم.من هر کاری براش انجام دادم.اون هر روز ازم میخواست که غذاش رو درست و خونه اش رو براش تمیز کنم.من اصلاً از دستش عصبانی نمی‌شدم فقط ازش انتظار داشتم حداقل ازم تشکر کنه و احترام بگذاره.
یه روز،من غذاش رو به اندازه کافی خوب درست نکردم و اون از دستم عصبانی شد.من هم سرش داد زدم و بعد اون چشمهاش شروع کرد به قرمز شدن. دستش رو دور گردنم پیچید و میخواست من رو خفه کنه...من رو سمت میز شیشه ای پرتاب کرد و من بیهوش شدم.زمانی که بهوش اومدم توی یه قفس به صورت نیمه برهنه زندانی بودم.من تنها کسی بودم که اونجا بود.این قضیه قبل از این بود که اون شروع کنه به دزدیدن آدمهای بیشتر.اون حدود یه هفته بعد به مرکز قلعه برگشت و من ازش یه فرصت دیگه خواستم.اون قفس رو برداشت و با آسانسور همراه خودش این پایین آورد.اون بعدش من رو همینجا آزاد کرد و بهم گفت اگه نمیخوام کشته بشم هرگز اون بالا نرم.اون نمیخواست دیگه من رو ببینه و از اون زمان یه سالی میشه که من زندگیم رو اینجا میگذرونم.حالا که شما بچه ها اینجا هستید،من میتونم کمکتون کنم از شرِ شیومین خلاص بشید.

MoonlightWhere stories live. Discover now