تا حدی ارامش

396 121 42
                                    

_یانلییییی

:جانمممم آجاان

تموم شدن حرفش مصادف شد با فشرده شدنش تو بغل برادر کوچولوی عزیزش
_دلم برات خیلی تنگ شده بود
یانلی همون‌جور که کمرشو نوازش میکرد گفت:منم خیلیی دلم برات تنگ شده بود اما ازین به بعد دیگه باهمیم

_اره ازین به بعد نمیزارم هیچ جا بدون من بری

یانلی خندید و دست جان گرفت و سمت مبل ها هدایت کرد

بعد از نشستنشون کنار هم یانلی دستای جان و با محبت تو دستاش فشرد و با لحنی که غصه دار شده بود گفت:خیلی متاسفم که نتونستم خودمو برای مراسم عمو چائو(شیائو بزرگ) خودمو برسونم

جان لبخند ملایمی زد :می‌دونم که نتونستی اینجا باشی عزیزم لازم نیست عذر خواهی کنی
:حتما برات خیلی سخت بوده مرگ پدرت و بعد مسئولیت شرکت

جان اهی کشید :سخت تر از چیزی که فکرش کنی تو می‌دونی من هیچوقت رابطه خوبی با پدرم نداشتم اما همیشه محتاج حضورش بودم و وقتی که رفت انگار پشتم خالی شد و شرکت ....خودت می‌دونی که ازش متنفرم و جیانگ اصلاا درکم نمیکنه

یانلی به آرومی موهاش ناز کرد:حتما دلیلی برای کارش داره جان جان

جان سر تکون داد،:چه دلیلی من شرکت نمی‌خوام ...

حرفش با اومدن ندیمه قطع شد :آقای وانگ تشریف آوردن

خنده رو لبش از دید یانلی پنهان نماند :راهنماییشون کن

:آقای وانگ کیه؟!

_بادیگاردم و دوستم

تموم شدن حرفش مصادف شد با اومدن وانگ ییبو داخل سالن همزمان دوتاشون بلند شدن
_چقدر زود اومدی ییبو
+کاری نداشتم گفتم زودتر بیام
نمیتونست به الهه ی روبروش اعتراف کنه که تو همون یک روز اینقدر دلتنگش شده بود که نمیتونست دوریشو بیشتر از این تحمل کنه
ییبو نگاهی به دختر زیبای کنار جان انداخت میشناختش هایکوان کامل بررسیش کرده بود  و جان کاملا راجبش صحبت کرده بود
دستش برد جلو :خوشبختم خانوم شیائو یانلی
یانلی دستشو فشرد و با تعجب پرسید:منو می‌شناسین ؟

+جان خیلی راجبتون صحبت کرده

جان خندید :ییبو الان داری میگی من پرحرفم

ییبو برای صدمین بار حواسش پرت اون خنده شیرین شد اما خودش سریع جمع کرد و با تعارف جان نشستن
:چه بادیگارد جذابی داری جان جان

تای ابروی ییبو بالا رفت:جان جان؟

جان با لبخند حرصی و شرمگینی آروم به پای یانلی زد :حتما باید جلوی همه آبرومو ببری

یانلی لبخندی زد و از جاش بلند شد :من میرم کمی استراحت کنم
رو کرد به ییبو :خوشبختم از آشناییتون آقای وانگ فکر کنم ازین به بعد بیشتر همو میبینیم
ییبو سری تکون داد
بعد رفتن یانلی جان نگاهش کرد :من دوست ندارم ازین مرخصی دل بکنم و زودتر برم شرکت
ییبو لبخند محوی به قیافه اویزونش زد:پاشو لباس بپوش میبرمت یه جای دیگه
_کجا
+جای بدی نمیبرمت پاشو
جان با ذوق پاشد و سمت پله ها رفت
ییبو لبخندی به معصومیت جانانش زد چطور اینقدر شبیه بچه ها بود با هر حرکتش دلش چنان می‌لرزید که ییبو رو میترسوند چطور بعدها باید ازش دل می‌کند
اماده شدن جان چند دقیقه بیشتر زمان نبرد اولین بار بود که با لباس اسپرت می‌دیدش فرقی نداشت چی میپوشه هرچیزی تو تنش برازنده بود و قلب بی جنبشو به تپش مینداخت
توی دستاش یه کاور کت و شلوار هم بود
_کتوشلوار برای شرکت آوردم سختمه همیشه کت و شلوار تنمه با لباس اسپرت راحت ترم
صادقانه گفت:تو دوتاش فوق العاده ای

تعریفش باعث سرخی گونه های جان شد بار ها از اطرافیانش به جز پدرش البته تعریف شنیده بود اما این اولین باری بود که ییبو صراحتا ازش تعریف میکرد
:مررسی ییبو ....بریم؟
بی حرف بلند شد و سمت پارکینگ خونه رفتن
جان با دیدن ماشین ییبو سوتی زد:چه کردی وانگ ییبو ..شاید من باید بادیگارد تو بشم
ییبو تک‌خندی به لودگی هاش زد و ریموت لامبرگینی سفارشیش رو زد جان با سوار شدن کاور پرت کرد صندلی عقب و با کنجکاوی به همه جا دست میکشید ییبو همچنان با لبخند به حرکاتش نگاه میکرد و ماشین روشن کرد و از پارکینگ اومد بیرون
جان با دست کاری ضبط آهنگ mammamia جیغی کشید :گاز بده وانگ ییبوووو
ییبو هیجانی از جیغش کشید و سقف زد کنار:سفت بچسب
و طوری گاز داد که رد لاستیک ها رو جاده موند

عیدتون مبارک بچه ها می‌دونم خیلی کمه و ببخشید که خیلی طول کشید آپ کنم من مسافرتم و تا الان اصلا استراحتی نداشتم اما ازین به بعد سعی میکنم بیشتر آپ کنم و طولانی تر بنویسم ممنونم از حمایتاتون💙

نقطه ضعفWhere stories live. Discover now