خرگوش عصبانی

457 115 36
                                    

تا چشم کار میکرد ماشین بود و اصلا جای پارک نبود بالاخره توی کوچه پشتی مطب مشترکش با یانگزی جای پارک پیدا کرد حسابی دیر کرده بود و میدونست قرارجیغ یانگزی در بیاد با عجله پیاده شد و ماشینم قفل کردم با تموم سرعتش تا مطب دوید تقریبا رسیده بود که یهو یه مرد جلوش سبز شد دیر متوجه شد و محکم به اون مرد برخورد کرد
پرت شدنش روی زمین با درد ریزی که تو سرش پیچید هم راستا شد آخ بلندی از دهنش بیرون اومد
چشاش محکم رو هم فشار میداد و از زور درد و خجالتی که تو بدنش پیچیده بود روش نمیشد چشماش باز کنه و به مردی که بهش برخورد کرده نگاه کنه
طولی نکشید که یه نجوای مردانه ملایمی از کنارش شنید
:خانوم.. حالتون خوبه؟
ناچارا چشماش باز کرد و تو نگاه اول دست مردونه ای رو دید که سمتش دراز شده نگاهش بالاتر کشید با دیدن مرد جذابی که رو به روش بود لبخند خجلی زد و آروم دستشو توی دستاش گذاشت و با کمکش بلند شد و خاک رو‌لباسش تکوند مرد لبخندی زد و تکرار کرد :حالتون خوبه ؟
یانلی که تحت تاثیر ادبش قرار گرفته بود با خجالت گفت :بله خوبم ....من واقعا عذر می‌خوام
:ایرادی نداره خداروشکر اتفاقی براتون نیفتاد ...گویا خیلی عجله داشتید
یانلی با یاد آوری دیر کردنش نالید :ای وای خیلی دیرم شده ...بازم معذرت می‌خوام من باید برم
و از کنار مرد گذر کرد اما با صداش سمتش برگشت :نمیشه اسمتون بدونم که آشنا بشیم؟
یانلی متعجب نگاهش کرد اما مرد سریع تصحیح کرد :منظورم بد برداشت نکنید من آدم خرافاتی هستم این تصادف رو مبارک می‌دونم برای همین گفتم وگرنه منظور خاصی نداشتم بد برداشت نکنید
یانلی لبخند محجوبی زد :بله متوجهم .
کارت ویزیتشو سمت مرد گرفت :شیائو یانلی هستم
مرد بعد دیدن مشخصات روی کارت ابروهاش بالا انداخت :واو انتظارشو نداشتم با یه خانوم روانشناس برخورد داشته باشم
دستشو تو جیبش کرد و بعد دادن کارت ویزیت خودش ادامه داد: از آشناییتون خوشبختم ... لی یوبین هستم
یانلی با سوپرایز پرسید :واو شما هنرمندین
یوبین با لبخند سر تکون داد :اگه علاقه مند باشین من آخر این هفته قرارع نمایشگاهمو باز کنم (همون‌طور که آدرس نمایشگاه رو روی یه کاغذ می‌نوشت) ادامه داد خوشحال میشم تشریف بیارین هر همراهی هم خواستید با خودتون بیارید و برگه رو سمتش گرفت
یانلی با لبخند تشکری کرد و برگه رو گرفت
:ببخشید گویا خیلی از وقتتون رو گرفتم شما هم عجله داشتید خدا نگهدار
یانلی که باز متوجه دیر کردنش شده بود سریع خداحافظی کرد و با شتاب سمت آسانسور دوید
و در حالی که خودشو برای غرغر ها و یا حتی کتک خوردن از یانگزی آماده میکرد به کارت ویزیت و برگه آدرس تو دستش نگاهی انداخت و لبخند زد
.
.
.
.
یه هفته ای از شب پارتی می‌گذشت و جان هزار بار خدارو بابت اینکه ییبو هیچی از بد مستی اون شبش نگفت شکر کرد البته شاید اینکه از وقتی هایکوان استخدام شده بود بیشتر تو دفتر اون بود بی تاثیر نبود
برنامشون تو این هفته این بود که ییبو جان رو می آورد نیم ساعتی پیشش میموند و بعد می‌رفت پیش هایکوان و شب موقع برگشت از شرکت نیم ساعت قبل میومد دنبالش و میبردش خونه
در ظاهر کار یه بادیگارد خوب رو انجام میداد و همیشه حواسش بهش بود و اخلاقا هم تغییر خاصی نکرده بود اما این نبودناش حرص جان رو در می آورد و این باعث میشد مدام غرغر کنه بابت اینکه شاید یه نفر بخواد تو اتاقش بهش سو قصد کنه و البته خودشم میدونست خیلی فکر مسخره اینه چون تو این اتاق مگر اینکه سوسک بخواد بهش حمله کنه که اون هم به خاطر سم پاشی های مداوم اصلا سوسکی وجود نداشت حتی در کمال حماقت به این فکر میکرد که جلوش نقش بازی کنه که حالش بده اما به محض این فکر با تعجب از خودش پرسید تو چند سالته شیائو جان مثلا سی سالته میخوای مثل یه دختر دبیرستانی خودتو لوس کنی که چی
اما در پس همه اینها میدونست دلش تنگ شده ییبو اونجا بشینه و گاهی تو پرونده هاش کمکش کنه و باهم صحبت کنن هرچند کوتاه
با تقه ای که به در خورد با فکر اینکه ییبو پشت در لبخندی زد :بفرمایید
اما با دیدن منشی لبخندش جمع شد
:رییس براتون نهار چی سفارش بدم
خواست بگه چیزی نمیخوره اما با فکری که به سرش زد
گفت :دوتا مرغ کولا سفارش بدین و به آقای وانگ هم بگیر براشون غذا سفارش دادم بیان اینجا
منشی چشمی گفت و جان با لبخند. از کارش به صندلیش تکیه داد
بعد رسیدن غذاها منشی یه پرس رو روی میز جان گذاشت
جان با تعجب پرسید : پس آقای وانگ و غذاشون کجان؟
منشی با احترام سرشو خم کرد : ایشون ازتون تشکر کردن و گفتن ظرف غذارو ببریم تو دفتر آقای لیو
جان با عصبانیت دندوناشو رو هم فشرد و از جاش بلند شد چطور میتونست اینکارو باهاش بکنه با اخمای توهم  سمت دفتر هایکوان که اتاقک کوچیکی بود راه افتاد ضربه کوچیکی زد و بدون صبر کردن برای جواب درو باز کرد هایکوان با نیش باز پشت سیستم بود و ییبو در حالی که لبخند محوی داشت به مانیتور نگاه میکرد هردوشون با دیدن جان تعجب کردن و از جاشون بلند شدن
هایکوان پرسید :سلام خوبی جان ... اینجا چیکار می‌کنی ؟

نقطه ضعفWhere stories live. Discover now