یادآوری

144 33 5
                                    

با سردرد ناشی از مستی بیدار شد چشماش باز کرد روی تختش بود
روی تخت نشست سرش سنگین و منگ بود با اخم ناشی از سر درد به اتاقش نگاه کرد یادش نمیومد دیشب چیشده
با صدای در نگاهش به در کشیده شد ،یانلی بود

:چه عجب بیدار شدی جان جان
سرشو بین دستاش گرفت :سرم خیلی درد می‌کنه
یانلی سینی رو کنار تختش گذاشت و کنارش نشست :معلومه دیشب خیلی زیاد روی کردی بیچاره ییبو تا اینجا آوردت
: ییبو؟
: آره ،چیزی یادت نمیاد ؟
:نه اصلا فقط سرم درد می‌کنه
یانلی با افسوس سر تکون داد : تو باید بیشتر ازینا حواست به خودت باشه شانس آوردی امروز آخر هفتس وگرنه جیانگ آوار میشد رو سرمون
پوف کلافه ای کشید ،یانلی یه کاسه گرفت سمتش
با تعجب نگاهش کرد : این چیه؟
:بخور سوپ خماری بهتر میشی
تشکری کرد و سوپ گرفت
.
.
.
.
.
از شب مهمونی تا به الان که تو اتاقش تو شرکت نشسته بود ییبو ساکت بود و تا مجبور نمیشد اونم کوتاه جوابش نمی‌داد
الآنم سمم بکم تو اتاقش نشسته بود و سرش تو گوشیش بود اگه دفعات قبل بود اینقدر پاپیچش میشد تا حرف بزنه اما نمیدونست چرا حس میکرد کار احمقانه ای انجام داده که ییبو اینجوری شده سعی کرد اهمیت نده و تو کارش تمرکز کنه
در یهو باز شد نگاه هردوشون سمت در برگشت
جیانگ با قیافه عصبانی اومد تو اتاق
هردوشون بلند شدن
_چیزی شده جیانگ؟
دادی که زد اخم رو روی صورت ییبو نشوند
:تو چجور مدیر بی مسئولیتی هستی که امروز تو این جلسه ای که اینقدر برامون مهمه گند بزنی
ییبو دخالت کرد : چیشده مگه ؟
:چی میخواستی بشه نگاه کن
تب لتی که دستش بود رو سمتشون کرد یه کلیپ از پشت هم مشروب خوردن جان تو بار اون شب پخش شده بود که سر تیتر زده بود' تازه رئیس شده مست '
ییبو بلند شد و تبلت گرفت و اخم ریزی بین ابروش نشست
جیانگ با عصبانیت داد زد : چرا نمیزاری این شرکت جون بگیره
جان با کلافگی سرش تکون داد
ییبو عصبانی از داد و هوار های جیانگ اخمی کرد : فکر نکنم رسواییش درحدی باشه که رو سرش اینطوری جلوی همه داد بزنی
جیانگ با عصبانیت غرید: تو حق دخالت نداریی
_حق نداری با ییبو اینجوری حرف بزنی
جیانگ با ناباوری بهشون نگاه میکرد : شرم اورهههه
به من هیچ ربطی نداره خودت ابن کندی که زدی رو تو جلسه درست می‌کنی
و از در زد بیرون و با عصبانیت محکم بهم کوبیدش
جان با ناراحتی رو مبل نشست
ییبو کنارش وایساد : نگو برای همچین چیزی زانوی غم بغل گرفتی
:خودتم میدونی مهمه ییبو من....من باید چیکار کنم امروز
روبروش زانو زد و دستش و زیر چونه خوش فرمش گرفت و سرشو داد بالا :منو ببین شیائو میرن من تو این دنیا به هیچکس حتی به خودتم اجازه نمیدم خم به ابروت بیاد
نگاه شیفتش تو چشماش نشست دروغ بود اکه می‌گفت دلش نلرزیده لرزید بدهم لرزید
_ییبو
+میری تو اون جلسه و محکم حرفت میزنی و خیلی راحت اعلام می‌کنی زندگی شخصیت از کارت جداست و به کسی ربطی نداره
مشوش شد :من.من
+تو جانی جان همونی که به خاطر هدفش قید همه امکاناتش زد و تبدیل به یه نقاش موفق شد کسی حق ندارد بابت همچین چیز مسخره ای ازت حساب پس بگیره .. باشه ؟
به چشماش نگاه کرد بیشتر از خودش باورش داشت لبخندی که رو لبش نشست چشمای تشنه ییبو رو به لباس لعنت شدش دوخت برای کنترل خودش سریع بلند شد و عقب گرد کرد که دستاش تو دستای اون موجود دوست داشتنی گره خورد
صدای نرمش از پشت گوشش اومد:ییبو
بی اختیار جواب داد: جانم
اومد جلوش وایساد و بغلش کرد جان هیکل یه مرد بالغ رو داشت و قدش دوسانتی ازش بلند تر بود اما تو بغلش جا میشد شاید میشد گفت انگار چفت تن ییبو بود
نفس تو سینه ازین نزدیکی یکباره گرفت
به خدا قسم که این پسر قصد کشتن یا دیوانه کردنش داشت
کم دلبر ندیده بود کم زیبا ندیده بود چی تو وجودش بود که این شیر افسار گسیخته مثل موم تو دستش رام بود و کاری جز غرق شدن تو عشقی که مثل مرداب میکشیدش تو خودش نداشت
نفسی از تن خوش بوش گرفت
بوی بین هلو و شیر تازه ابدا از بوی شیرین خوشش نیومد اما دیوانه عطر تنی بود که تو تنش گرفته بود هر ثانیه نفسش داغ تر از قبل میکرد نگه میشد با بوسه اونشب تو بغلش باشه کنارش باشه و فکرش سمت اون لبای دوست داشتنی ممنوعه نره
آروم عقب کشید گونه های از خجالت سرخ شده بود نمیدونست چرا اینکارو کرد اما کسی می‌گفت تنها کاری که اون لحظه ارومش می‌کنه
بی حرف از پر بیرون رفت و راه اتاق جلسه رو پیش گرفت و ییبوی عاشق رو ول کرد بین خودخوری قلب و مغزی که دست از جنگ باهم برنمیداشتن و حاصلش میشد بی قراری بی چون چراش که لحظه ای ولش نمی‌کرد
.
.
.
.
جلسه طولانی بود مخصوصا تک تک سهان دارها و شریکاشون که از هر بحثی میکشوندن به بحث دیشب و جان فقط نصیحت ییبو رو گوش داده بود و چنان آروم و ریلکس جوابشونو میداد و در لفافه بهشون باد آوری میکرد کسی که رییسه اونه و زندگی شخصیش یه احدی ربط نداره
و در آخر حاصلش شد سردرد مزخرفی که از صبح سعی کرده بود با هرچی کنترلش کنه
+میخوای بریم دکتر
نگاهش کرد تو ماشین بودن
چقدر پشت فرمون جذاب بود حالا که فکر میکرد ییبو تو هر لحظه که دیده بودش جذاب بود نا خودآگاه نگاهش سمت لباش کشیده شد
به نظر نرم و پفکی بودن یعنی بوسیدن اون لبا چه حسی داشت
خاطره ای مثل برق از حافظه رد شد که سرش به درد انداخت و اخم عمیقی رو صورتش نشست
با تکون دادن شونش توسط سیبو حواسش جمع شد
:حالت خوبه ؟؟ چرا جوابم نمیدی
:خ ..خووبم ..میشه بریم یه جای خلوت و آروم
سرشوتکون داد و گاز داد
ده دقیقه شاید هم ۱۵ دقیقه بعد روی بام شهر پکن وایساده بود اونموقع از روز هیچکس پیداش نبود و جان چقدر بابت این موضوع ممنون بود
نفس عمیقی کشید و چشماش بست
چقدر خوب بود که ییبو پیشش بود تا حالا همچین حسی رو به کسی نداشت این حس که انگار وابسته بودن کسیتو زندگیش اما وابسته سده بود
وابسته ییبو با همین سکوت و رفتار مرموزش شده بود
و فکر رفتنش قلبش به درد می آورد
سمتش چرخید بی حرف کنارش وایساد ه بود
_ایکاش مشروبم بود
پوزخندی رو لب ییبو نشست : تجربه ثابت کرده تو نخوری خیلی بهتره بزار برات آب میارم
لبخند اعتراض گونه ای رو لبش نشست:یا یبووو مکه من چی....
قبل تموم شدن حرفش یاد آوری بوسه عجیبش انکار باعث شد رعدو برق بشینه تو وجودش
اون
دیشب
ییبو
رو
بوسیده
بود
ییبو با دیدن سکوت ناگهانیش برگشت و با دیدن قیافش نزدیک شد
:جان ...جان خوبی؟؟؟...چیزی شد
زمزمه زیر لبیش رو متوجه نشد که بلند تر گفت
:نمی‌فهمم چی میگی  چیزی شدههه؟؟؟
نکاه مات جان روش نشست :من بوسیدمت
نگاه خشک شده ییبو هم تو چشماش نشست
شاید همین شروع فاجعه بود

نقطه ضعفDonde viven las historias. Descúbrelo ahora