جیمین با فاصلهی کوتاهی توی ماشین نشسته بود و به چهرهی برادرش که حالا کمی بزرگتر از قبل شده بود، با لبخند زیبایی که به لب داشت نگاه می کرد. جونگکوک دستهی چمدونش رو محکم گرفته بود و چرخهاش رو روی زمین میکشید و جلوی ورودی فرودگاه رژه میرفت و منتظر جیمین بود.
بالاخره پسر بزرگتر رضایت داد و دست از نگاه کردن به برادرش برداشت. دستش رو روی بوق ماشین گذاشت و با صدایی که ایجاد کرد، جونگکوک ترسید و سرش رو بالا
گرفت. با دیدن ماشین پورش قرمز رنگ، به سمتش رفت و جلوش ایستاد. جیمین لبخندی به پهنای صورت زد و از ماشین پیاده شد. جونگکوک با دیدن جیمین، بغضش ترکید و اشکهاش روی صورتش سُر خوردن. جیمین فاصلهی بینشون رو از بین برد و برادر کوچولوی لوسش رو به آغوش کشید:
- دلم برات تنگ شده بود نعنا فلفلی من.
پسر دستهاش رو دور کمر جیمین حلقه کرد و با دلتنگی زیاد زد زیر گریه:
+ داشتم...داشتم از تنهایی اونجا دیوونه میشدم. دیگه برنمیگردم، هیچوقت.
جیمین دستش رو پشت جونگکوک کشید و با صدای آرومی گفت:
- آروم باش...دیگه نمیذارم برگردی.
جونگکوک رو از خودش جدا کرد و دستهاش رو قاب صورتش کرد و رد اشکهای به جا مونده روی گونهاش رو پاک کرد:
- چرا انقدر لاغر شدی؟ باز وعدههای غذاییت رو به موقع نمیخوردی آره؟
+ خودت میدونی زیاد میل به غذا ندارم، خواهش میکنم دوباره این بحث رو وسط نکش آقای دکتر.
با بی حوصلگی به سمت ماشین رفت و سوار شد. جیمین نفسش رو با حرص بیرون داد و خودش هم سوار ماشین شد:
- کجا میخوای بری؟
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشمهاش رو روی هم گذاشت:
+ منو ببر خونه. دلم برای مامان تنگ شده.
- اما جونگکوکا...
سرش رو بلند کرد و گفت:
+ نکنه هنوز چیزی بهشون نگفتی آره؟
پسر بزرگتر نگاهش رو از جونگکوک گرفت و سرش رو پایین انداخت:
- متاسفم، سرم شلوغ بود و نتونستم بهشون خبر بدم.
دوباره به صندلی تکیه داد:
+ مهم نیست، بالاخره منو میبینن.
- اما کوک...
بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
+ باز چیشده؟
- خب راستش...امشب قراره یه مهمونی برگزار بشه و اون مردک عوضی دلش نمیخواد دردسر درست کنی.
+ چه مهمونی؟
همونطور که ماشین رو روشن میکرد گفت:
- جشن نامزدی یوهان.
جونگکوک با شنیدن اون حرف، انگار سطل آب سردی روی بدنش خالی کرده باشن، تمام تنش یخ زده بود و نفسش به سختی بالا میومد. نمیخواست جیمین متوجه چیزی بشه، بدون اینکه حرفی بزنه، بدون اینکه حتی واکنشی نشون بده، فقط چشمهاش رو بست و اجازه داد قلبش توی آتیش بسوزه، آتیش عشقی که به برادر ناتنیش داشت.
سرش رو به شیشهی ماشین تکیه داد و به بیرون چشم دوخت.
نور چراغهای زنندهی بزرگراه هر چند ثانیه یکبار روی صورتش میفتاد و باعث میشد چشمهاش رو جمع کنه.
ذهنش آشفته بود و نمیدونست باید چه کاری انجام بده.
نمیشد همیشه عقلانی فکر کرد، یا همیشه احساسی تصمیم گرفت. گاهی وقتها شرایط همه چیز رو تغییر میده. و حالا شرایط برای جونگکوک جوری رقم خورده بود که بین دو راهی بزرگی گیر کرده بود. رها کردن عشق نوپایی که به یوهان داشت و زندگی بدون اون، یا جلوگیری از این ازدواج؟ اونقدر توی فکر و خیال غرق شده بود که متوجه گذر زمان نشد و وقتی چشمهاش رو باز کرد جلوی در خونهی ناپدریش بودن. دیدن اون خونه، تمام خاطراتش رو به یادش میاوردن، خاطراتی که با یوهان داشت و شکل گرفتن علاقهاش به اون.
نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. جیمین چمدونش رو از توی صندوق در آورد و به سمتش رفت. دوباره پسر رو به آغوش گرفت و گفت:
- مواظب خودت باش. سرم خلوت بشه بهت زنگ میزنم.
جونگکوک به تکون دادن سرش بسنده کرد و با یه لبخند مصنوعی که نشون بده حالش خوبه و مشکلی نداره، جیمین رو بدرقه کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Victor 🦢
Fiksi Penggemarویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...