جونگکوک همچنان با بُهت به ویکتور نگاه میکرد، چرا باید اونو میبوسید؟ دستهاش رو مُشت کرد و حرفی رو که توی گلوش گیر کرده بود رو با تردید به زبون آورد:
+ شما...شما...
از شدت فشار، ناخنهاش توی پوست دستش فرو رفته بود. نفس عمیقی کشید و دوباره گفت:
+ شما از من خوشتون میاد؟
ویکتور لبخندی زد، اما قبل از اینکه جونگکوک متوجه حالت صورتش بشه، به سرعت خندهاش رو خورد و
جدی شد. قدمی بهش نزدیک شد و جونگکوک قدمی به عقب رفت. اونقدر ویکتور بهش نزدیک شد که جونگکوک به کمد پشت سرش برخورد کرد و جایی برای فرار نداشت. ویکتور چونهی پسر رو گرفت و کمی سرش رو بالا آورد. نگاهی به اون دوتا تیلهی براق و درشتش انداخت. میتونست به راحتی ترس و هیجان رو از
چشمهاش بخونه. قصد داشت کمی اذیتش کنه پس، سرش رو کنار گوشش برد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- اگه ازت خوشم اومده باشه چی؟ قبولم میکنی؟
جونگکوک سرش رو عقب کشید و هر دو دستش رو روی سینهی محکم و عضلهی ویکتور گذاشت و به عقب هولش داد، اما اون هیچ تکونی نخورد:
- نمیتونی اینجوری منو از سر راهت برداری مرد جوان.
+ چرا از من خوشتون میاد؟ ما فقط یک بار با هم ملاقات داشتیم...
ویکتور اضافه کرد:
- با الان شد دو بار.
+ جواب سوالامو ندادین آقای کیم!
نزدیکتر رفت و درست در یک سانتی صورتش زمزمه کرد:
- مطمئنی منو یادت نمیاد؟ قبلا منو جایی ندیدی؟
جونگکوک سرش رو به نشونهی منفی تکون داد:
+ نه یادم نمیاد.
ویکتور ابرویی بالا انداخت و لبهاش رو جلو داد.
- میخوای یادت بیارم؟
عقب کشید و لبخندی زد:
- شوخی کردم بچه جون نیازی نیست بترسی.
نگاهش رو ازش گرفت و دوباره گفت:
- من میرم یه دوش بگیرم، هرچی خواستی توی یخچال هست. گرسنه نمون چون باید قرصتو بخوری.
+ قرصم؟
قبل از اینکه وارد حموم بشه، جلوی در ایستاد، نگاهی به چهرهی متعجبش که شبیه یه علامت سوال بود انداخت و گفت:
- آره قرصت. نگو که دوباره یادت رفته.
جونگکوک در کمد رو بست و به سمت در اتاق قدم برداشت.
- نیازی بهشون ندارم.
از اتاق خارج شد و ویکتور با چهرهای پوکر رفتنش رو تماشا کرد. وارد حموم شد و همونطور که لباسهاش رو در میاورد، زیر لب غرغرکنان گفت:
کاری میکنم لجباز بودنتو بذاری کنار...*****
همونطور که ماگ قهوهاش رو به دست داشت، کنار پنجره ایستاد و به منظرهی بیرون چشم دوخت. مقداری از محتوای داخل ماگ رو نوشید و نگاهش به سمت جونگکوکی که روی یکی از مبلهای چرمی، کتاب به دست خوابش برده بود کشیده شد.
با دیدن اون چهره مگه میشد لبخند به لبهاش پناه نبره؟ اون پسر مو بلوند و دندون خرگوشی تمام دنیای پرنس ویکتور بود. نفس عمیقی کشید و با صدای آرومی زمزمه کرد:
- میدونی چقدر برای داشتنت صبر کردم؟
ماگ رو روی میز مطالعهاش گذاشت و قدمهاش رو به سمت پسر برداشت. به آرومی، جوری که بیدارش نکنه کتاب رو از بین دستهاش برداشت و روی میز گذاشت.
روی خم زانوهاش نشست و برای چند دقیقه محو تماشای صورت غرق در خوابش شد. هر بار که جونگکوک رو میدید، نمیتونست لبخند زدنش رو کنترل کنه. این پسر همون خرگوش کوچولوی سفیدی بود که ویکتور، به مدت پنج سال عاشقش بود.
اما حتی اون خرگوش کوچولو یادش هم نمیومد ویکتور رو کجا دیده.
وقتی نگاهش روی گونه کبود شده و زخم کنار لبش میفتاد، دلش میخواست باعث و بانی این کار رو با دستهای خودش خفه کنه.
چند تارموی افتاده روی پیشونیش رو کنار زد و گونهاش رو نوازش کرد:
- کی باعث شده این صورت زیبا به این روز بیفته خرگوش کوچولو؟
بوسهای روی گونهاش گذاشت و از جا بلند شد. پتویی که روی دستهی مبل بود رو برداشت و روش کشید.
هنوز تا اومدن جیمین چند ساعتی زمان داشت تا یک دل سیر این پسر رو تماشا کنه. پروندهی بیمارهاش رو از روی میز برداشت و روی یکی از مبلهایی که رو به روی جونگکوک قرار داشت نشست. عینکش رو روی چشمهاش زد و مشغول مطالعه شد. وقتی سرش گرم کارش بود به کلی زمان از دستش در میرفت. با حس گرفتگی گردنش پرونده رو روی میز انداخت و کش و قوسی به بدنش داد و عینکش رو بالای سرش هدایت کرد. سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و برای لحظهای پلکهاش رو روی هم فشرد تا چشمهاش استراحت کنه. جونگکوک توی خواب تکونی خورد و صدای نالههای ناواضحی که از بین لبهاش فرار میکرد، باعث شد ویکتور چشمهاش رو باز کنه. با دیدن صورت عرق کردهی جونگکوک و بی قراریهاش، با عجله از جا بلند شد و کنارش نشست .
دستش رو روی شونهاش گذاشت و تکونش داد:
- جونگکوکی؟ بیدار شو...داری کابوس میبینی.
اما فایدهای نداشت. جونگکوک توی خواب اشک میریخت و مدام اسم شخصی رو تکرار میکرد. مرد جوان سرش رو نزدیکتر برد تا بتونه واضح تر صداش رو بشنوه.
با شنیدن اسمی که جونگکوک پشت سر هم به زبون میاورد، اخمهاش توی هم رفت. جونگکوک چرا باید
توی کابوسش اسم اون رو صدا بزنه؟ اون هم پسری که ویکتور با تمام وجود ازش نفرت داشت.
YOU ARE READING
Victor 🦢
Fanfictionویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...