کنار دریا، روی شنهای ریز و درشت ساحل نشسته بود و به موجهایی که با آرامش خودشون رو به ساحل میرسوندن نگاه میکرد. همه چیز در دل سیاهی شب پنهان شده بود. اما تنها چند چراغی که توی اون سیاهی سوسو زنان مثل ستارهها راهنمای ماهیگیرانی که این ساعت از شب، از خواب خودشون زده بودن تا بتونن ماهی تازه صید کنن شده بود، به چشم میخورد. جونگکوک، هندزفریش رو از جیب هودیش بیرون کشید و همونطور که به اون چراغها نگاه میکرد، توی گوشهاش گذاشت و آهنگی که چند شبی میشد بهش علاقهی خاصی پیدا کرده بود رو پلی کرد.
" شهر ستارهها...
فقط برای من میدرخشی؟
شهر ستارهها...
خیلی چیزها هست که من نمیتونم ببینم...
کسی چه میدونه؟!
اینو از همون اولین آغوشی که با تو تقسیم کردم حس کردم...
که بالاخره رویاهامون به واقعیت پیوستن...
شهر ستارهها...
همون چیزی که همه میخوان هستی...
توی این بارها، از میون فضای دود گرفتهی رستورانهای شلوغ...
این عشقِ، آره. تمام چیزی که دنبالشیم عشق از طرف یه نفره...
یه اشتیاق، یه نگاه، یه لمس، یه رقص...
یه نگاه توی چشمهای کسی که آسمونت رو روشن کنه...
که جهانت رو باز کنه و سختیهاش رو فراموش کنی...
یه صدا که میگه من اینجام...
و تو هم حالت خوب خواهد بود...
مهم نیست که بدونم کجا میخوام برم...
چون تنها چیزی که نیاز دارم این حس دیوونهواره...
اون تاپتاپهای قلبم...
فکر کنم میخوان این حس باهام بمونه...
شهر ستارهها...
فقط برای من میدرخشی؟
شهر ستارهها...
هیچوقت انقدر پر نور ندرخشیدی... "*
غلتی زد و به پهلوی دیگه خوابید. دستش رو دراز کرد تا بتونه اون خرگوش کوچولو رو به آغوش بگیره اما...
پلکهای خواب آلودش رو از هم فاصله داد و با جای خالی جونگکوک مواجه شد. پتوی سفید رو از روی خودش کنار زد و از تخت پایین اومد. با صدای زمزمه شدن چیزی، توجهش به سمت پنجره جلب شد. قدمهاش رو تند کرد و وقتی کنار پنجره رسید، با جونگکوکی که کنار ساحل نشسته بود و زانوهاش رو توی آغوشش گرفته بود مواجه شد. پتوی روی کاناپهی کنار پنجره رو برداشت و پنجرهی کشویی رو کنار زد. به آرومی وارد بالکنی که فاصلهی زیادی با زمین نداشت شد و به سمت جونگکوک قدم تند کرد. پتو رو روی شونههای پسرش انداخت و خودش هم کنارش نشست. سرش رو روی شونهاش گذاشت و با صدای بمی گفت:
- چرا اومدی بیرون؟! نمیدونی بدون تو نمیتونم بخوابم؟!
جونگکوک یکی از هندزفریهاش رو از توی گوشش در آورد و با لبخند به ویکتور نگاه کرد. موهای طلاییرنگش حالا زیر نور ماه از همیشه زیباتر و درخشانتر به نظر میرسید. بوسهای روی موهاش گذاشت و گفت:
+ میشه بریم شهر ستارهها؟!
- بریم شهر ستارهها؟!
+ اوهوم.
- میخوای بین اون همه ستاره، فقط برای من بدرخشی؟! میخوای بگی، خیلی چیزها هست که نمیتونی ببینی و کسی چه میدونه؟! حتما اینو از اولین آغوشی که با من تقسیم کردی حس کردی آره؟!
+ واااووو ویکتور. تو این موزیک رو گوش دادی؟!
سرش رو از روی شونهی اون خرگوش متعجب و بازیگوش برداشت و بهش نگاهی کرد. ذوق و خوشحالی رو به وضوح میتونست توی چهرهی زیباش ببینه. سرش رو به آرومی تکون داد و لبخندی زد:
- آره. من عاشق این موزیکم. مگه اصلا آدمی هست که شهر ستارهها رو دوست نداشته باشه؟!
ضربهای به نوک بینی خرگوش سفید زد و با دیدن گردنبند قویی که براش خریده بود و حالا توی گردنش داشت میدرخشید و خودنمایی میکرد، لبخندش پررنگتر شد و گفت:
- حالا باید چی صدات کنم؟! خرگوش سفید یا قو کوچولو؟!
+ چطوره فقط بگی جونگکوک؟!
- نه. اصلا... قو کوچولو خیلی بهت میاد.
جونگکوک لب بالاییش رو کمی بالا داد و نگاهش رو ازش گرفت:
+ هر روز منو با یه اسم جدید صدا میزنی.
دوباره سرش رو روی شونهی پسر گذاشت و گفت:
- خب تو مثل یه خرگوش سفید، بازیگوشی و مثل یه قوی سفید معصوم. دوستش نداری؟!
+ دارم. مگه میشه دکتر کیم چیزی بگه و من خوشم نیاد؟!
- حالا بوسم کن.
ویکتور لبهاش رو غنچه کرد و جلو فرستاد و منتظر موند تا بوس شبش رو از زیباترین معشوق دنیا بگیره. جونگکوک لبخندی زد و سرش رو جلو برد. اما قبل از اینکه بخواد ببوستش روی لبش زمزمه کرد:
+ عاشقتم، همیشه همینجوری عاشقت میمونم.
لبهاشون رو بهم رسوند و بوسهای طولانی از لب ویکتور گرفت. دکتر کیم، صورت پسرش رو قاب گرفت و خیره به چشمهای تیلهایش زمزمه کرد:
- فردا صبح باید برگردیم و من اینو نمیخوام. آرامش وجودت زیادی منو تنبل کرده. کاش میشد برای همیشه اینجا بمونیم جونگکوکا.
پسر لبخندی به پهنای صورت زد و در جواب حرف ویکتور گفت:
ESTÁS LEYENDO
Victor 🦢
Fanficویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...