نامجون، جلوی در ایستاده بود و نگاهی به خواهر زادهاش انداخت. با دیدن ویکتور؛ لبخندی مهمون لبهاش شد و با خوشرویی گفت:
- خوش اومدی پرنسِ من.
ویکتور انگشتش رو روی لبهای نامجون گذاشت و به آرومی زمزمه کرد:
- هیش، جونگکوک متوجه میشه.
- نترس. خوابیده.
- خوابیده؟!
ویکتور با تعجب پرسید و وارد خونه شد.
- آره. یخورده با جیهون حرف زد و انگار حالش زیاد خوب نبود. میگفت قلبش تیر میکشه.
نگاه نگرانش رو به نامجون انداخت و گفت:
- چرا بهم زنگ نزدی؟! اون نارسایی قلبی داره و باید حتما داروهاش رو سر ساعت بخوره.
- متاسفم وی. من این رو نمیدونستم.
- نه تقصیر تو نیست. من باید بهت یادآوری میکردم. الان کجاست؟! اصلا چی بهش دادی که خوابیده؟!
- نمیدونم. خودش از توی کیفش یه قوطی قرص در آورد و گفت باید اون رو بخوره بعدش دراز کشید و خوابش برد. الان توی اتاق جیهونه.
ویکتور سرش رو تکون داد و به سمت اتاق پسر داییاش قدم تند کرد. نگران قو کوچولوش بود. نگران قلب مریض پسرش.
دستگیره رو پایین داد و وارد اتاق شد. صورت رنگ پریدهاش زیر نور کم چراغ خواب به وضوح دیده میشد و این قلب ویکتور رو به درد میآورد. هر موقع حالش بد میشد، پشتش یه داستانی بود. نفس عمیقی کشید و پالتوش رو از تنش در آورد و روی صندلی گذاشت. روی تخت کنار جونگکوک نشست و برای چک کردن دمای بدنش، دستش رو روی پیشونیاش گذاشت. کمی داغ بود و این نشون میداد تب داره. با نگرانی صداش زد:
- جونگکوک؟! عزیز دل من؟! میشه چشمهای خوشگلت رو باز کنی؟!
جونگکوک با خستگی بین پلکهاش فاصله انداخت و نگاهی به ویکتور کرد:
+ وی؟! تویی؟!
مرد مو بلوند، با شنیدن اسمش از زبون معشوقهاش، لبخندی زد و سرش رو پایین برد. دستی به موهای بلند پسر کشید و گفت:
- جان دلم نفسم؟!
+ میشه بغلم کنی؟!
- البته سرورم، چرا که نه. باعث افتخارمه شما رو به آغوش بگیرم.
روی تخت، کنار جونگکوک دراز کشید و بازوش رو برای راحتی زیر سرش گذاشت. لبخندی چاشنی لبش کرد و با نگاهی مهربون بهش چشم دوخت. نمیدونست چیشده، اما فقط میخواست حواسش رو پرت کنه، پس پرسید:
- امروز چیکارا کردی؟!
جونگکوک که به سقف کار شدهی اتاق جیهون چشم دوخته بود جواب داد:
+ کار خاصی نکردیم. یخورده صحبت کردیم بعدش، هر کدوممون دو ساعت درس خوندیم.
- همین؟!
+ باید کاره دیگهای انجام میدادیم؟!
- چرا اینجا خوابیدی؟! اگه خسته بودی چرا بهم زنگ نزدی بیام دنبالت و ببرمت خونه؟!
+ خونهی ما از شهر دوره. منم نمیخواستم مزاحم کارت بشم آقای دکتر.
ویکتور صورت جونگکوک رو به سمت خودش چرخوند و خیره به چشمهای تیرهاش، با جدیت گفت:
+ ببین مستر پارک، تو برای من اونقدر ارزشمندی که اگه وسط عمل جراحی هم باشم، از کارم دست میکشم تا خودم رو بهت برسونم. اولویت من تویی، تویی که برای من اهمیت داری نه چیز دیگهای. پس از همین الان هرجا که بودی اگه خسته شدی، اگه حالت خوب نبود، اگه به کمکم نیاز داشتی بدون هیچ تردیدی اون گوشی زیبات رو از توی جیبت در میاری و انگشت مبارکت رو روی شماره بنده میذاری. فهمیدی قو کوچولو؟!
جونگکوک با لبخندی که روی لبهاش نشسته بود، گوشیش رو از جیب هودیش بیرون کشید و طبق دستورات ویکتور عمل کرد. مرد مو بلوند، با تعجب به اون خرگوش سفید نگاه میکرد و ذهنش هیچ ایدهای نداشت. با دهن باز مونده به جونگکوک که گوشیش رو کنار گوشش نگه داشته بود نگاه کرد و گفت:
- داری چیکار میکنی کوک؟! به کی زنگ میزنی؟!
با به صدا در اومدن زنگ گوشیش، از روی تخت بلند شد و گوشی رو از جیب داخل کتش بیرون کشید. با افتادن اسم و عکس جونگکوک، ابرویی بالا انداخت و گفت:
- چرا به من زنگ زدی؟!
+ خودت گفتی هروقت خسته بودم یا به کمکت نیاز داشتم میتونم روت حساب کنم.
ویکتور که تازه متوجه قضیه شده بود، گوشی رو به جیبش برگردوند و با لبخند شیطنت آمیزی که روی لبش بود، به سمت پسر مو طلایی خیز برداشت. دستهای سردش رو وارد هودیش کرد و روی پوست لطیفش گذاشت. گرمای بدن جونگکوک با دستهای سردش تضاد زیبایی رو به وجود آورده بود. جونگکوک از برخورد دست سرد ویکتور با پوست گرم بدنش، هیسی کشید و سرش رو توی بالشت فرو برد.
+ آههه... وی... ن... نکن.
ویکتور که از کارش راضی بود، سرش رو جلو برد و دستش رو روی یکی از نیپلهاش گذاشت. فشار آرومی بهش وارد کرد که باعث شد صدای نالههای ضعیف جونگکوک توی گوشش بپیچه.
جونگکوک دستش رو روی دست ویکتور گذاشت و با نگاه خمارش به چشمهای آبی و پر تلاطم دریای نگاه ویکتور چشم دوخت و گفت:
+ ا... اینجا نه. بریم خونه.
ویکتور بوسهای از لبهای قو کوچولوش دزدید و زمزمه کرد:
- بریم خونه، اجازه میدی ادامه بدم؟!
جونگکوک لبش رو گزید و با تردید به نشونهی مثبت سر تکون داد:
+ آره. هرچی تو بگی.
- نه جونگکوک. هرچی من بگم نه. میخوام تو هم راضی باشی.
+ من... من میترسم وی. تا حالا هیچوقت رابطه نداشتم و یکم میترسم.
ESTÁS LEYENDO
Victor 🦢
Fanficویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...