Part 12.

291 36 4
                                    

با صدای ضربه‌ای که به در اتاق وارد شد، نگاهش رو از صفحات کتابی که به دست داشت گرفت. صداش رو صاف کرد و جواب داد:
+ بفرمایید.
جرارد وارد اتاق شد و همون‌طور که اطرافش رو با دقت نگاه می‌کرد گفت:
- شام نمی‌خوری؟
جونگکوک سرش رو به نشونه منفی تکون داد:
+ نه ممنون. میل ندارم.
قدمی به سمت تخت برداشت و روی صندلی راحتی‌ای که کنار تخت بود نشست. نگاهش به سمت کتاب دست جونگکوک کشیده شد و زمزمه کرد:
- اهل کتاب خوندنی؟
+ معمولا می‌خونم. الان هم که کاری برای انجام ندارم.
جرارد ابرویی بالا انداخت:
- چندسالته؟
+ بیست.
- که این‌طور. با اینحال، نباید دانشجو باشی؟
جونگکوک کتاب رو بست و کنارش گذاشت. کمی توی جاش جا به جا شد و جواب داد:
+ دانشجو بودم. البته نه اینجا.
وقتی چهره سوالی مرد رو دید ادامه داد:
+ من دانشگاه آکسفورد دانشجوی مجسمه سازی بودم.
- خب الان چی؟
+ فقط چون دلم‌ برای خانواده‌ام تنگ شده بود بیخیال همه چیز شدم‌ و برگشتم کشورم. می‌خوام‌ کار‌های انتقالیم رو انجام بدم و همینجا درسمو بخونم.
مرد مو جو گندمی دست‌هاش رو روی سینه بهم قلاب کرد. نفسی کشید و گفت:
- می‌تونم بپرسم انگلیس چیکار می‌کردی؟
جونگکوک دستی به موهاش کشید و سرش رو به تاج تخت تکیه داد:
+ پدرم منو فرستاده بود اونجا تا بتونم تو یه دانشگاه بهتر درس بخونم. من از شانزده سالگی تنها تو انگلیس زندگی می‌کردم. وقتی سال یازدهم بودم رفتم انگلیس و دیپلمم رو از یکی از کالج‌های برتر لندن گرفتم و بعدش هم برای رشته مجسمه سازی درخواست دادم.
- چرا همینجا، توی کشور خودت درست رو نخوندی؟
جونگکوک شونه‌ای بالا انداخت:
+ نمی‌دونم‌ چیزی‌ یادم‌ نمیاد.
- منظورت چیه؟
+ خب من... من واقعا چیزی یادم نمیاد آقا.
- شاید دوست نداری جواب بدی.
+ نه... نه اصلا این‌طور نیست. من...
سرش رو پایین انداخت، با حس تیر کشیدن قلبش نفس عمیقی کشید تا بتونه دردش رو تحمل کنه. نباید عصبی می‌شد. پدر ویکتور فقط یه سوال عادی پرسیده بود و نباید تا این حد بهش واکنش نشون می‌داد:
+ من قسمت بزرگی از خاطراتم رو فراموش کردم. فقط می‌دونم که چرا فراموشی گرفتم، اینکه چطور و چه زمان این رو هم نمی‌دونم.
- ویکتور رو از کجا می‌شناسی؟
جونگکوک با سوال ناگهانی که جرارد ازش پرسید؛ سرش رو بلند کرد. نگاهش تو چشم‌های روشن مرد قفل شد و برای ثانیه‌ای مکث کرد و جواب داد:
+ نمی‌دونم من هیچی نمی‌دونم.
حس سر درد و حالت تهوع شدیدی بهش دست داده بود. هروقت کسی این‌طور سوال پیچش می‌کرد و برای هیچکدوم جوابی نداشت، حالش بد می‌شد. جرارد صورتش رو نزدیک برد و در یک سانتی صورت جونگکوک که عرق کرده بود زمزمه کرد:
- تو که چیزی یادت نمیاد، بهتر نبود به فراموش کردن ویکتور ادامه می‌دادی؟!
بغض گلوش رو قورت داد و چنگی به پتو زد. جرارد نمی‌دونست هر کلمه‌ای که از دهنش خارج می‌شه، دردی می‌شه روی دردهای اون پسر جوان، خنجری می‌شه و قلب ضعیفش رو نشونه می‌گیره. جرارد بی‌تفاوت از روی تخت بلند شد و قبل از اینکه بخواد از اتاق بیرون بره حرف آخرش رو زد:
- فقط ازت می‌خوام پسر منو فراموش کنی. این یه حس زود گذره که به مرور زمان فراموش می‌شه. تو هنوز سنی نداری و توی این سن قطعا در مورد گرایشت هم‌ مطمئن نیستی. فقط از ویکتور فاصله بگیر. اون وقتی برای این عشق و عاشقی‌های بچگونه و زود گذر نداره.
به سمت در قدم‌ برداشت، وقتی خارج شد جونگکوک با بُهت به در بسته چشم دوخته بود. عشق بچگونه؟ امکان نداشت. هیچکس ملاحضه حالش رو نمی‌کرد. هیچکس قلب ضعیفش رو جدی نمی‌گرفت و با بی رحمی تمام حرف‌هاشون رو به زبون می‌آوردن و توی صورتش می‌کوبیدن. بدون اینکه متوجه بشن توی قلب مریضش چه جنگی به راه میفته. چونه‌اش لرزید و قطرات درشت اشک، از چشم‌های درشتش روی گونه‌های سفید و رنگ پریده‌اش یکی پس از دیگری سقوط می‌کردن.

Victor 🦢Donde viven las historias. Descúbrelo ahora