قدمهای آرومش رو به سمت تخت جونگکوک برداشت و کنارش ایستاد. بعد از بحث دیشبش با جرارد اصلا دلش نمیخواست جونگکوک رو باهاش تنها بذاره اما چارهای نداشت. خم شد و بوسهای روی تارهای طلایی رنگ موهاش که زیر نور آفتاب به زیبایی میدرخشید گذاشت و لبخندی زد. جونگکوک بین پلکهاش فاصله انداخت و با دیدن ویکتور که بالای سرش ایستاده بود، همونطور که چشمهاش رو میمالید گفت:
+ صبح بخیر.
- صبح شما هم بخیر زندگیم.
+ جایی میخوای بری؟
لبه تخت نشست و دستش رو توی جنگل انبوه موهای پسر فرو برد و با لبخند گفت:
- شیفت دارم نفسم.
جونگکوک نگاهش رو ازش دزدید و با ناراحتی که سعی در پنهون کردنش داشت زمزمه کرد:
+ نمیشه منم باهات بیام؟ اصلا نمیشه وقتایی که بیمارستانی منم اونجا بستری بشم و شب باهات برگردم خونه؟
ویکتور خندهی بلندی کرد و گفت:
- الان اینو جدی گفتی؟
+ چرا باید سر صبح شوخی کنم؟
- خب فقط چند ساعت نیستم و قول میدم زود برگردم باشه؟
جونگکوک نگاهش رو پایین انداخت و با نارضایتی سرش رو تکون داد و تسلیم حرف ویکتور شد.
آروم از روی تخت پایین اومد و قبل از اینکه ویکتور بخواد از اتاق خارج بشه، دستهاش رو از پشت دور کمر مردش حلقه کرد:
+ میشه دوباره همو ببوسیم؟
ویکتور لبخندی زد و دستهای پسرش رو توی دستش اسیر کرد:
- اگه تو بخوای آره چرا که نه.
برگشت و دستهاش رو قاب صورت جونگکوک کرد. سرش رو جلو برد و بدون فکر کردن به چیزی لبهاش رو به لبهای سرخ و هوس برانگیزش رسوند و بوسه عمیقی ازشون گرفت. جونگکوک که از اون بوسه راضی بود و دلش نمیخواست ازش جدا بشه، دستهاش رو دور گردن ویکتور حلقه کرد و توی اون بوسه شیرین که سراسر عشق و خواستن بود مردش رو همراهی کرد.ویکتور وقتی جونگکوک رو میبوسید، به کلی زمان رو از دست میداد و غرق دنیایی که متعلق به خودشون بود میشد. با ضربه خوردن به در اتاق به ناچار از هم جدا شدن. ویکتور دستی به موهای بلوند جونگکوک کشید و گفت:
- این لبها به اندازهی یه ویسکی با درصد الکل بالا میتونه منو مست کنه. پس انقدر خواستنی نباش چون نمیدونم میتونم دفعه دیگه جلوی خودمو بگیرم یا نه.
جونگکوک مشتی به بازوش کوبید و با اعتراض گفت:
+ یااا بهت گفتم حق نداری اذیتم کنی.
- اذیت نیست. واقعیته، واقعیتی که من در برابر یه قو کوچولو خودمو میبازم.
- ویکتور؟
با صدایی که از پشت در شنید، دوباره بوسهای روی لبهای پسر گذاشت و به سمت در رفت.
به محض باز شدن در اتاق با جرارد که پشت در بود مواجه شد و بدون اینکه اجازه بده وارد بشه از اتاق خارج شد. در رو پشت سرش بست و مقابلش ایستاد:
- چیزی شده جناب پدر؟
- تموم کن این مسخره بازیاتو.
ویکتور یک تای ابروش بالا رفت و گفت:
- مسخره بازی؟ اما من کاملا جدی هستم جرارد. چیزی شده؟مرد با حرص نفسش رو بیرون داد و چشمهای آبی رنگش رو برای ثانیهای رو هم گذاشت:
- ببین ارباب ویکتور تو باید جایگاهتو بدونی. تو یه پرنسی و این رفتارهات رو اصلا درک نمیکنم.
- بهتره بیرون حرف بزنیم. اصلا دلم نمیخواد جونگکوک رو با حرفامون ناراحت کنیم.
بدون گفتن کلمهی دیگهای به سمت در خروجی رفت و وارد محوطه ویلا شد.
جرارد پشت سرش به راه افتاد و همینکه در رو بست ویکتور به سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد:
- خب... دقیقا متوجه کدوم رفتارم نمیشی؟
- تو نمیتونی با اون پسر رابطه داشته باشی. به فکر خودت باش. به فکر آبروی خاندانت.
YOU ARE READING
Victor 🦢
Fanfictionویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...