هوسوک دستش رو روی شونهی جیمین گذاشت و گفت:
- نگفته بودی کوک از انگلیس برگشته!
- یهویی اومد و خب نشد بگم.
روی صندلی چرخدارش نشست و مشغول نوشتن نسخه شد:
- این دارو ها رو حتما باید مصرف کنه، وگرنه روند درمانش کند پیش میره.
جیمین سرش رو تکون داد و برگه رو از روی میز برداشت.
- الان پیش توئه یا مادرت؟
- مادرم؟
پوزخندی زد و جواب داد:
- منو کوک خانوادهای جز هم دیگه نداریم.
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
بغضش رو به سختی قورت داد:
- خودت که میدونی زندگی ما چقدر بهم ریختهاس. وقتی کسی ما رو نشناسه، فکر میکنه آره پارک جیمین و پارک جونگکوک پسرای کارخونه دار بزرگ پارک لییوم دارن توی ناز و نعمت زندگی میکنن و هیچ مشکلی ندارن؛ در صورتی که هر کدوممون جوری از این زندگی زخم خوردیم که از درون داریم فرو میریزیم. اما مجبوریم با یه لبخند مصنوعی بگیم آره ما هیچ مشکلی نداریم و در اصل یه مرفه بی دردیم. درد من پول نیست. درد من بی محبتی که دارن به کوک میکنن. خودت میدونی هیونگ، میدونی من و کوک هیچ رابطهی خونی با هم نداریم اما اونو از همه بیشتر دوست دارم. اون از وقتی که خیلی کوچیک بود وارد زندگی ما شد و مثل یه برادر واقعی کنار من بود.
هوسوک از جا بلند شد و به سمت جیمین رفت. کنارش نشست و دستهاش رو روی شونهی پسر گذاشت:
- چیشده جیمین؟ چه اتفاقی افتاده؟
جیمین با پشت دست اشکهایی که ناخواسته روی گونهاش سُر خورده بود رو پاک کرد و گفت:
- خودت از وضعیت قلب جونگکوک خبر داری. میدونی چقدر وضعیتش وخیمه و استرس اصلا براش خوب نیست. یک هفته پیش که از انگلیس اومد رسوندمش خونه. اما چندساعت بعدش دیدم برگشته پیش خودم. وقتی به مادرم زنگ زدم گفت کاری کنم کوک دیگه برنگرده اون خونه. اصلا درکش نمیکنم بچهای که خودش از کوچیکی بزرگش کرده رو چطوری میتونه طردش کنه. کوک به مادرم خیلی وابستهاس. اون نمیدونه ما خانواده واقعیش نیستیم. نمیدونه هیچ نسبتی با ما نداره. پنج سال پیش به زور فرستادنش انگلیس، حالا هم که برگشته اینجوری باهاش رفتار میکنن.
دوباره چشمهاش پر شده بود و بی اختیار اشک میریخت. هوسوک، جیمین رو به آغوش گرفت و سعی کرد آرومش کنه. اما انگار آسمون چشمهای جیمین ابری تر از این حرفها بود که بتونه بارش بارونش رو کنترل کنه.
- من از بی محبتی بدم میاد هیونگ. از اینکه ببینم جونگکوک داره جلوی چشمهام نابود میشه و با یه لبخند رو مخ میگه چیزی نیست من خوبم متنفرم. میدونم هرشب گریه میکنه. میدونم آرزوشه یه بار دیگه، یه شب دیگه تو آغوش مادرم باشه. آرزوشه یه بار دیگه تو اون خونه باشه اما...
YOU ARE READING
Victor 🦢
Fanfictionویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...