با ورود به ساختمان پزشکان، جونگکوک جلوی در ایستاد و با صدای آرومی زمزمه کرد:
+ الان واقعا به چکاپ نیازه؟
ویکتور نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی پسر انداخت و قدمی بهش نزدیک شد:
- خودتو توی آینه دیدی؟ هر روز داره حالت بدتر میشه و هرشب با درد میخوابی.
+ به جز دیشب.
ویکتور صداش رو صاف کرد و نگاهش رو ازش گرفت:
- بیا بریم بالا.
جونگکوک از پلهها بالا رفت، هنوز نیمی از پلهها رو طی نکرده بود که صورتش عرق کرد و به نفس نفس افتاد. ویکتور که جلوتر از اون بود، با صدای نفسهای جونگکوک که توی راهپله اِکو میشد ایستاد. جونگکوک دستهاش رو روی زانوهاش گذاشته بود و تا کمر خم شد:
+ نم...نمیتونم...نمیتونم ادامه بدم.
با دست به پیشونیش کوبید و همونطور که راه رفته رو برمیگشت زمزمه کرد:
- حواسم نبود. فکر کردم تنهام.
خودش رو به جونگکوک رسوند و بند کیفش رو روی دوشش انداخت. دستش رو روی شونهی جونگکوک گذاشت و روی خم زانوهاش نشست:
- ببینمت!
جونگکوک سرش رو بلند کرد و با چشمهای نیمه باز که هر لحظه به بسته شدنشون نزدیک بود، نیم نگاهی به ویکتور انداخت که با نگرانی بهش خیره شده بود:
- معذرت میخوام جونگکوکم.
پسر رو براید استایل به آغوش گرفت و از پلهها بالا رفت.
+ من سنگینم آقای کیم.
- مشکلی نیست.
جونگکوک دستهاش رو دور گردن ویکتور حلقه کرده بود و مدام زیر چشمی نگاهش میکرد. قطرات عرق روی پیشونی و موهای شقیقهاش سُر میخورد و گهگاهی لبش رو میگزید.
جونگکوک با تردید دستش رو بالا برد و صورتش رو تمیز کرد:
+ معذرت میخوام.
- چرا؟
+ چون شما رو یادم نمیاد. چون به جای خاطرات شما، خاطرات یک نفر دیگه تو ذهنمه.
ویکتور به سختی بغضش رو قورت داد و سعی کرد و آروم باشه:
- بالاخره یه روز منو یادت میاد.
+ آقای کی...ویکتور شی؟!
- جانم؟
+ چرا منو فراموش نکردین؟ یعنی...خب، شما میتونستین عاشق یه نفر دیگه بشین.
ویکتور روی آخرین پله، مقابل در مطبش ایستاد و به چشمهای جونگکوک خیره شد. اینبار دیگه نتونست تحمل کنه و سد مقاومتش برای اشکهای لجبازی که مدام چشمهاش رو گرم میکردن شکست. دریای آبی چشمهاش طوفانی شده بود و با فرود اومدن اولین قطرهی اشک، با صدای لرزونی زمزمه کرد:
- تو منو فراموش کرده بودی، اما من که تو رو یادم بود. چطور میتونستم کسی که همهی وجودم شده بود رو فراموش کنم؟ لحظهای نبود که بهت فکر نکنم و چشمهام بارونی نشه.
+ یعنی انقدر منو دوست داشتین؟
- من دوستت نداشتم، دیوانهوار میپرستیدمت.
+ بازم معذرت میخوام. من باعث اشک ریختن شما شدم.
ویکتور لبخند محوی زد و زمزمه کرد:
- تو یهو وارد زندگیم شدی اونقدر یهویی بود که خودمم متوجه نشدم. فقط چشم باز کردم و دیدم به یک پسر دبیرستانی با موهای بلوند و دندونهای خرگوشی دل بستم. پسری که وقتی ناراحت بود، خودش رو توی کمد حبس میکرد و اونقدر اشک میریخت تا خوابش میبرد. من اینجوری عاشقت شدم به همین سادگی. اوایلش زیاد نمیشناختمت. اما تو لبخند رو به لبم آوردی. حرف زدن با تو بهم آرامش میداد. جوری که دلم میخواست تمام شیفتهامو کنسل کنم و مدام کنار تو باشم. تفاوت سنی ما زیاده اما قلب عاشق من این چیزا سرش نمیشد. فقط دلم میخواست لبخندت رو ببینم. دلم میخواست تو وجودت حل بشم...دلم میخواست مدام تو رو توی اون لباس فرم ببینم. چطوری فراموشت میکردم؟ تو که نبودی تنها پناه من، پیراهنی بود که آخرین باری که پیشم بودی توی اتاقم جا گذاشتی. اون پیراهن شاهد اشکهای زیادی بوده. دلتنگیهای زیادی رو تحمل کرده. هروقت منو یادت اومد اون پیراهن رو بهت پس میدم.
+ هنوزم دارینش؟
- اون تکهای از وجود تو بود.
ویکتور به سمت مطب قدم برداشت و با باز کردن در، رو به منشیش گفت:
- بیمارهای امروز رو کنسل کن. بیمار ویژه دارم و باید بهش رسیدگی کنم.
- اما دکتر کیم...
ویکتور نیم نگاه عصبی به پسر انداخت و با صدای بلندی گفت:
- دفعه آخرت باشه رو حرف من حرف میزنی.
پسر تا کمر خم شد و زیر لب معذرت خواهی کرد. ویکتور نگاهش رو ازش گرفت و وارد اتاقش شد. جونگکوک رو به آرومی روی تخت دراز کرد و لبخندی زد:
- ببخشید عزیزم. نمیخواستم سرش داد بزنم.
کیفش رو روی میز گذاشت و روپوشش رو از روی جالباسی برداشت. بعد از تعویض لباسش کنار جونگکوک برگشت که با چشمهای درشتش زیر نظر گرفته بودش.
- به چی زل زدی؟
+ حسودیم شده.
ویکتور ابرویی بالا انداخت و همونطور که مشغول بستن دکمههای روپوشش بود، گفت:
- به چی؟
+ به خودم. به خود گذشتهام.
- چرا؟
YOU ARE READING
Victor 🦢
Fanfictionویکتور، داستان عاشقانهای بین پزشکی معروف و دانشجوی مجسمه سازی. جدال عشق و نفرت. پرنسی دو رگه، که به دلایل مشکلات خانوادگی از زادگاه خودش انگلیس به کره مهاجرت میکنه. داستانی سراسر عشق و محبت... نام: ویکتور ژانر: پزشکی، رمنس، انگست، اسمات کاپل اصلی...