Part 3❤️

186 53 68
                                    

سال ۱۹۹۵/سئول/کره/پک بیون:

با بلند شدن صدای گریه ی بکسو ،اخرین دونه ی لباس رو هم داخل چمدان کوچیک گذاشت و سمتش دوید تا آرومش کنه.
اما درست مثل چند روز گذشته با بغل کردنش صدای گریه اش حتی بیشتر اوج گرفت.

میدونست به خاطر تلخ شدن فرومون و حال بد خودشه اما هیچ ایده ای نداشت که چطور باید آرومش کنه:

_هی کوچولو...آروم باش....اپا اینجاس!

در حالی که توی بغلش تکونش میداد ،با لحن مهربونی زمزمه کرد و با نگرانی نگاهش رو به بکهیون داد تا مبادا با صدای بکسو بیدار شده باشه اما در کمال تعجب با چشمهای باز پسر بچه روبه رو شد که نگاهش به سقف بود و بی هدف دست و پاش رو تکون میداد.

خوب بود که حداقل بکهیون بچه ی آرومی بود وگرنه حتما دیوونه میشد!
صدای گریه ی بکسو هنوز هم بلند بود. همونطور که توی بغلش تکونش میداد شروع به راه رفتن توی اتاق و خوندن لالایی ملایمی شد.

تمام حواسش رو به بکسو داده بود تا کمتر به بلایی که داشت سرش میومد فکر کنه تا بلکه با آروم شدن خودش، اون بچه هم آروم بگیره.

حتی نمیدونست چقد راه رفت و توی گوشش زمزمه کرد تا بلاخره پلکهاش روی افتادن و صدای گریه‌اش بند اومد. با خستگی اون رو سرجاش خوابوند. دلش می‌خواست ببوسدش،شاید هم کمی نوازشش کنه، اما از ترس بیدار شدنش فقط پتو رو روی تنش مرتب کرد و بعد از اون، سمت تخت بکهیون رفت.
امگای کوچولوش هنوز بیدار بود و برای خودش دست و پا میزد صداهای بامزه ای از خودش در می‌آورد

لوهان با ناراحتی کنار تختش زانو زد .دست کوچیکش رو توی دستش گرفت و اون رو بوسید.بینیش رو به پوست لطیف پشت دستش کشید و با بغض زمزمه کرد:

_پسر بیچاره ی من!

بکهیون سرش رو سمتش چرخوند و با چشمهای درشتش بهش زل زد.

لوهان دستش رو سمت لپهای گرد و سفیدش برد و به نرمی لمسش کرد:

_گریه نمیکنی تا بیشتر از این احساس بدبختی نکنم نه؟

بکهیون پلکی زد و با کش دادن لبهاش لثه های بدون دندونش رو به نمایش گذاشت. لوهان با ذوق از عکس العمل پسرش خندید و سرش رو جلو برد‌. به نرمی روی موهای کم پشتش رو بوسید و دوباره عقب کشید:

_متاسفم که اپا اینقدر ضعیفه!

بکهیون پاهاش رو با شدت توی هوا تکون داد و صدای ذوق زده ای از خودش دراورد:

_هی...اینجوری نباش! وقتی اینجوری میخندی قلبم درد میگیره که نمیتونم برات کاری انجام بدم!

لوهان با صدای گرفته ای گفت اما جوابی که‌گرفت دوباره یه خنده ی ذوق زده بود.
احساس سرگیجه میکرد. دستش رو به نرده های تخت گرفت و به سختی از جا بلند شد:

Hear the wind singDonde viven las historias. Descúbrelo ahora