part 6

303 79 10
                                    

#حتما حرفای آخر این پارتو بخونید
❁❁❁❁❁❁❁❁❁
-هی بلند شو!

با صدای بلند و مردونه ی فرد ناشناس پلکاشو از هم فاصله داد.با رنگ پریده و چشمای خوابالو به سرعت از جاش پاشد و سیخ نشست ، به طوریکه یه قسمت از یقه ی لباسش رفته بود کنار و ترقوه سفیدش تو چشم بود.
-چ..چیشده؟
با چشم های نگران اطراف رو آنالیز کرد و تازه یادش اومد که کجاست و قراره چیکار کنه ، حتی نذاشت شخص مقابلش جوابشو بده و برای همین بدون معطلی شیرجه زد سمت کمد و آماده پوشیدن لباساش شد.
امروز اولین روز کاریش بود . دروغ بود اگه میگفت امروز روز مزخرفیه چون یه حسی تو دلش میگفت شروع جدیدی برای ادامه زندگیشه برای همین همونطور که نگاه خیره هم اتاقیش رو روی خودش داشت ، به سرعت شلوارشو برداشت و به سمت حموم و دستشویی کنار اتاق رفت و در رو با شدت کوبوند و صدای گوش خراشش باعث شد یه لحظه سریع به عقب برگرده و با چشمای گشاد شده به در نگاه کنه.
از هم اتاقیش میترسید که یوقت به خاطر کاری که ناخواسته کرده بود عصبانی بشه.
آخه تو این عمارت کوفتی نمیشد با یکی مثل بچه آدم حرف زد.
برای همین خیلی زود در رو دوباره باز کرد و سرشو از در دستشویی آورد بیرون جوریکه فقط کله اش دیده می‌شد.

-ببخشید

به همون سرعتی که در و باز کرده بود ، دوباره با شدت بست و مشغول پوشیدن لباساش شد.
به صورتش آب زد و چتری های شلختشو درست کرد.
اینبار با آرومترین حالت ممکن در رو باز کرد و دوباره وارد اتاق شد.
اینبار دیگه خبری از مین سئوک نبود ، مثل اینکه اون زودتر از بکهیون رفته بود.
نگاهی به ساعت انداخت .
هنوز ۱۰ دقیقه به ۵ مونده بود .
واسش تعجب برانگیز بود که هم اتاقیش با اون جُسه گنده‌اش دلش به رحم اومده بود و سروقتش بک رو هم بیدار کرده بود.
آخه قیافش شبیه بچه تخسای فامیل بود.

سعی کرد دیگه به چیزای الکی فک نکنه و از اتاق بره بیرون.

سالن به طرز عجیبی ساکت بود
یعنی همه رفته بودن؟ یا اون عین ندید بدیدا زودتر اومده بود بیرون؟!!
همونجوری که داشت با قدمای آهسته تو سالن قدم میزد ، صدای در رو شنید
مثل اینکه اومده بودن
برگشت سمت در و با دیدن فرد مقابلش حس کرد تو کونش عروسی گرفتن
هیوری اومده بود!!

-کجایی بچه؟ دیر کردی..
هیوری با یه لحن ناراحت و شاکی رو بهش گفت و باعث شد چشمای بک از استرس گشاد بشن
مگه قرار نبود ۵ بیدار شن؟ خب اون درست به موقعش از خواب پاشده بود دیگه!
پس مشکل کجا بود؟

-ساعت هنوز ۵ نشده منم درست وقتش بیدار شدم..چیزی شده؟

بک با درموندگی گفت و چشماشو به سمت پایین سوق داد
هیوری با صدای مظلومانه بک دلش ضعف رفت و بلافاصله از حرفی که زده بود پشیمون شد ، چون اون بالاخره تازه اومده بود اینجا و از خیلی چیزا باخبر نبود

𝑬𝒎𝒐𝒕𝒊𝒐𝒏𝒔 ( chanbaek )Where stories live. Discover now