part 1

566 87 8
                                    

- بکهیوون!! غذا خوب بخوریا ، لباسای گرم بپوش زمستون نزدیکه ، دلم برات تنگ میشه

در حال پوشیدن کفشای آل استارش بود که صدای پر از اشک مادر بزرگش رو از داخل خونه شنید.

-باااشه نگران نباش، مراقب خودت باش ، دوستت دارم

کولش رو پشتش انداخت و راهی مقصد شد.
امروز قرار بود به پیشنهاد یکی از آشناهای محلشون ، تو سئول ، تو یه بار مشغول به کار بشه.
خونشون دور تر از سئوله یجورایی میشه گفت اطراف سئول.
فاصله خونشون تا خود سئول نزدیک ۱۵۰ کیلومتره . و تقریبا ۲ یا ۳ ساعت با اتوبوس طول میکشه تا برسه.
کلاه هودیشو رو سرش کشید.
راستش هیچ ایده ای راجبش نداشت و فقط میدونست که قراره تو یه سالن شلوغ واسه افراد مختلف نوشیدنی بریزه.مثل تو فیلما . با صاحب بار چند بار تلفنی حرف زده بود ، قرار بود امروز راس ساعت ۶ عصر داخل بار همدیگه رو ببینن.

از تاکسی پیاده شد. حالا باید بلیط اتوبوس میگرفت.

۲۵ دقیقه بعد.
از شانس بدش کنار یه مرد مسن نشسته ، حس خوبی بهش نداشت ،چون از اول سفر یجوری نگاش میکرد انگار که میخواست قورتش بده. همش تو دلش در حال کلنجار رفتن با خودش بود که چی میشد اگه جاشو عوض کنه.

یکم گذشت و حالا ۱ ساعت تا سئول باقی مونده بود . هیجان داشت ، خیلییی بیشتر از اون چیزی که فکرشو بکنید. فکرِ اینکه بخواد پول دربیاره و خرجِ خودشو مادربزرگش بکنه ، خیلی خوشحالش میکرد. اینجوری مامان بزرگ هم بهش افتخار میکرد. همینطور که داشت به افکارش لبخند میزد یک لحظه حس کرد یکی بهش زل زده.

چشماش به دست های کوچولو و سفیدش گره خورد . پاهای خوش فرم و بوت های کوچولوش که زیر شلوار لی پوشونده شده بودن . چشم های معصوم و پاپی شکلش از زیر عینک گردش ، همراه با موهای سیاهش که با پوست صورتش در تضاد بود ، خیلی هوس بر انگیز بود. با خودش فکر کرد میتونه این پسرو داشته باشه یا نه؟! دلو زد به دریا و یه دستش رو خیلی آروم جوری که خودش متوجه نشه گذاشت روی رونش. همینکه خواست بیشتر لمسش کنه ، صدای پسر کوچیکتر رو شنید.

- هیچ میدونید دارید چیکار میکنید؟!

با ترس به سمتش برگشت و توی چشمهاش خیره شد. قلبش تند میزد. به خودش لعنت فرستاد که چرا همونموقع جاشو عوض نکرد.

- عاا..م منظوری نداشتم واقعا میگم.

مرد فوری چشماشو گرد و به حالت مظلومی درآورد‌.
بهرحال هر کسی از چشماش میتونست دروغ رو تشخیص بده و بک هم دست کمی از هرکس نداشت. چشم غره ی ترسناکی بهش رفتو کولشو از رو صندلی قاپید و دو ردیف عقب تر کنار یه زنِ مثل خودش عینکی که ظاهرا خواب بود نشست. نفس عمیقی کشید و ترجیح داد خودش هم یکم بخوابه.

خیابونای سئول یکم زیادی شلوغ بودن ، پر از برج های بلند ، مغازه های کیوت ، خوراکی هایی که کمتر تو اطراف شهر پیدا میشن یا بعضی از زوج هایی که فقط ادعای عاشق بودنو دارن وگرنه عشق واقعی که به همین آسونی شکل نمیگیره ! اینجوری نیست که دم دیقه با یکی کات کنی ، این نشد اون یکی
اینا افکارِ آدم پاک و معصومی مثل بکهیون بود.

𝑬𝒎𝒐𝒕𝒊𝒐𝒏𝒔 ( chanbaek )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant