« S 8 - CH 37 » 🔞

1.2K 100 128
                                    

سلام خوشگلای من :)) بالاخره به اولین پارت اسمات از بوکه رسیدیم :))

امیدوارم که از خوندن این چپترِ یازده هزار کلمه ای هم لذت ببرید، ممنون میشم اگه با ووت و کامنت های خودتون از کارم حمایت کنید. 🧡

-------------------------

اون شب ، وقتی که جانگ کوک در رو باز کرد ، به شدت شوکه شد . هنوز نتونسته بود با این قضیه که تهیونگ پس اش زده ، کنار بیاد و چشم های پف کرده و چهره ای که هیچ چیزی رو به جز غم و تلخی نشون نمی داد ، گواه بر این موضوع بود . تهیونگ و جانگ کوک ، در آنِ واحد که خیلی به هم نزدیک بودن ، مایل ها هم از همدیگه فاصله داشتن . مثل ماه و سیاره ی زمین . جانگ کوک با اکراه به خودش اجازه داد که به صورت تهیونگ نگاه کنه . صورت تهیونگ ، کاملاً خیس شده بود ولی نه به خاطر بارون ، و حرف هاش ، می تونستن به خنجری تبدیل بشن که هر دفعه مستقیماً داخل قلب اش فرو میره .

ولی جانگ کوک ، هیچ حرفی بهش نزد ، چون در همون لحظه ، چنان پشیمانیِ عمیقی چهره ی پسر بزرگ تر رو فرا گرفته بود که جانگ کوک ، یک لحظه احساس کرد قلب اش دیگه نمی زنه . شاید این آخرین تلاشِ ذهنِ جانگ کوک بود که بهش گوشزد میکرد سریعاً در رو به روی تهیونگ ببنده ولی حالا اولین باری بود که احساس میکرد خودش هم مثل مجسمه هاش شده و نمیتونه حتی یک اینچ از سر جاش تکون بخوره .

هیچ انسانی نمی تونه همزمان به دو تا ارباب خدمت کنه : به خاطر اینکه از یکی شون متنفر میشه ؛ و عاشق دیگری . و یا اینکه یکی اشون رو پیشِ خودش نگه میداره و بهش اهمیت میده و به دیگری به چشم حقارت نگاه میکنه و نادیده اش میگیره . یا باید از عقل ات پیروی کنی ، یا قلب ات .

این جا چی کار میکنی ؟ دلش میخواست این سوال رو از تهیونگ بپرسه ولی کلمات تو گلوش گیر کرده بودن و نمی تونستن خودشون رو به بالا بکشن ، جانگ کوک ، تو حالتِ شوکه ی خودش غرق شده بود .

" من هنوز هیچی یاد نگرفتم . "

" منم یاد نگرفتم . "

باید این حرف رو به تهیونگ می گفت . چشم های به خون نشسته اش روی تهیونگ ، میخکوب شده بود .

برای چند ثانیه همون جوری سر جاشون ایستادن . بارون هنوز بند نیومده بود و تنشی که تو اون فضا وجود داشت ، کاملاً ملموس بود ولی به نظر می رسید هیچ کدومشون قرار نیست اون سکوت رو بشکنن ، انگار چیزی که آرامش اشون رو خراب کنه ، میتونه خودشون رو هم به نابودی بکشه .

وقتی که دلشون میخواست ، نابود بشن .

سنگین و عمیق نفس می کشیدن و به همدیگه و انعکاس تصویر خودشون، تو صورت همدیگه ، نگاه میکردن .

مردم وقتی که همچین احساسی رو دارن ، تفاوت آنچنانی با هم ندارن ، یه جورایی مثل هم میشن .

The Bokeh Effect - Kookv/Vkook [COMPLETED]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz