تهیونگ ، به سختی ، وقتِ پاک کردن چشم های براق و خیس از اشکش رو داشت ، تمامِ صورتش ورم کرده یود و دست هاش هنوز هم ، می لرزیدن ، تهیونگ ، الان شرایط خوبی برای رانندگی نداشت ولی نیاز داشت تا خودش رو به جانگ کوک برسونه . تهیونگ نیاز داشت به جایی که جانگ کوک اونجا بود ، بره و قبل از اینکه شانسش رو برای گفتن حقیقت از دست بده ، برای یک بار و برای همیشه به جانگ کوک بگه که تا چه حد عاشقشه . تهیونگ ، همزمان که بدبختی و بیچارگی از قفسه سینه اش بیرون میزد ، تو مسیرِ آشنایی که به خونه ی جانگ کوک ختم میشد ، به راهِ خودش ادامه میداد ، تهیونگ خودش هم به خوبی میدونست که آدمِ وحشتناکی بوده ، به خاطر اینکه ، یکم پیش ، قلبِ یه مرد رو شکونده بود و عوض اینکه بهش التماس کنه تا ببخشتش ، بهش التماس کرده بود تا بزاره تهیونگ بره و به آغوش یه نفر دیگه پناه ببره و برای فقدانی که دیگه دیگه فقدان نبود ، گریه کنه ، اون فقدان ، دیگه الان ، کاغذ های معلق تو بادی بود که دستخوشِ یه آتیش بزرگ شده بود و این سوختن تا زمانی ادامه داشت که فقط تیکه های خاکستری که در آخر باقی میموندن ، ثابت میکردن ، که قبلاً اونجا واقعاً یه چیزی وجود داشته .
این درست بود که اصلاً مهم نبود که تهیونگ تا الان چقدر دروغ گفته بود ؛ یه بخشی از وجودش بود که هیچ وقت نمی تونست حقیقت رو انکار کنه .
تهیونگ قول داده بود .
قول داده بود که بر میگرده .
تهیونگ ، زمانی که خیلی از قول هایی که داده بود رو زیر پاش گذاشت و شکست ، هیچ وقت نفهمید که اون قول و قرار ها تا چه حد با ارزشن ، ولی در مورد جانگ کوک اصلاً اینطور نبود .
نه برای جانگ کوک .
این مائیم که یک تنه در مقابلِ دنیا و آدم هاش ایستادیم .
تهیونگ ، وقتی که به در ورودی نزدیک شد ، تا میتونست در زد.
" جانگ کوک ! جانگ کوک ! "
و دوباره حرفش رو تکرار کرد :
" منم ... تهیونگ ! "
هیچ جوابی نبود .
" جانگ کوک ... توروخدا . من باید یه چیزی رو بهت بگم ، باید صورتتو ببینم و بدونم که هنوز اینجایی . توروخدا ، اگه هنوز اونجایی ، بزار بیام تو . "
ژَرفا ، سکوتِ مرگبار .
" جانگ کوک ، میخوام بهت بگم که ... توروخدا ... من نمیدونم دهو بهت چی گفته ولی ... من با دهو حرف زدم . حقیقت رو بهش گفتم ... همه چیز بین من و اون تموم شده ... من فقط تو رو میخوام ... من ... "
نه . تهیونگ نمیتونست انقدر جیغ و داد بزنه که همه ی حرف هاش رو بی ارزش کنه ، تهیونگ نیاز داشت که چشم های جانگ کوک رو ببینه .
اون چشم های خوشگل و درخشانی که فقط با یه نگاه ، باعث میشدن قلبِ تهیونگ با هزاران ضربان بتپه و از حرکت بِایسته .
ESTÁS LEYENDO
The Bokeh Effect - Kookv/Vkook [COMPLETED]
Fanficیه هنرمند میتونه عاشق هنر بشه ... یه تماشاچی هم میتونه به هنر عشق بورزه ... کیم تهیونگ خیلی وقته که عاشق هنره ولی هیچوقت فکرشم نمیکرد که بتونه عاشق خالقش هم بشه ... نه وقتی که از قبل عاشق یکی دیگه بود ... [ 𝘾𝙤𝙪𝙥𝙡𝙚 : ᴋᴏᴏᴋᴠ / ᴠᴋᴏᴏᴋ , ʏᴏᴏɴᴍɪɴ...