2

1.3K 117 93
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART2 :



میدوریا با قدم‌ھای آھستہ دور شد اما وقتی از محوطہ ی پارک خارج شد، موتوری با صدای ناھنجار از سمتی بھش نزدیک شد و وقتی بھش رسید سرعتش رو کم کرد

_به به...فکر نمیکنی این وقت شب این مسیر واسه پسری مث تو یکم خطرناک باشه؟! نکنه از اون گی کلاب خیابون پشتی میای؟! ما تازه داریم میریم اونجا..دوست داری باهامون بیای؟! خوش میگذره.

میدوریا بی توجہ بہ دو پسری کہ سوار موتور بودن بہ راھش ادامہ داد تا اینکہ موتور جلوی راھش رو گرفت.

_میدوریا: مزاحم نشین... دنبال دردسر نیستم
_عجب کونی ھم داری لامصب! بیا ناز نکن.

میدوریا دستہ‌ی چترش رو فشار داد و سعی کرد موتور رو دور بزنہ

_میدوریا: گفتم برین گمشین کثافتا!

وقتی موتور رو دور زد، کسی از پشت بہ کتفش ضربہ زد و باعث شد سکندری خوران چند قدمی جلو برہ و پیشونیش بہ دیوار بخورہ

_چی زر زدی جوجہ!؟ یہ بار دیگہ بگو بینم!

میدوریا کہ چترش رو رھا کردہ بود و بہ جای ضرب دیدگی روی پیشونیش دست میکشید گفت:

_میدوریا: گفتم شرتون رو کم کنید!
_ھاھاھا! اگہ نکنیم چیکار میکنی کوچولو؟

جثہ ی میدوریا کہ نسبت بہ مرد، کوچیکتر بود عقب رفت و با دیوار مماس شد.

_بذا ببینم... ارزش داری بیای کلاب یا نہ!

میدوریا برای کنار کشیدن خودش قدمی بہ کنار برداشت کہ دست مرد روی سینش نشست و بہ دیوار فشارش داد

_میدوریا: ولم کن! وگرنہ بہ پلیس زنگ میزنم!
_آرہ؟ بزن بینم!

وقتی میدوریا گوشی‌ای کہ دنبالش میگشت رو توی دست مرد پیدا کرد، متعجب گفت:

_میدوریا: گوشیم!؟

مرد خندید و کمی جلوتر اومد. میدوریا بہ دست مرد چنگ انداخت تا از روی سینش جداش کنہ اما نتونست

_میدوریا: ک...کثافت! گورتو گم کن!! من... ھممم

وقتی زبون مرد روی لبش کشیدہ شد، لب ھاش رو بہ ھم فشار داد و چشم ھاش درشت شد

_سایز اون پایینت چطوریاس بچہ خشگل؟
_میدوریا: نہ!!

وقتی دست مرد بہ لای پای میدوریا نشست و بھش فشار اورد، چشمای پسرک از درد گشاد شد و فریاد خفہ ای زد کہ باعث شد مرد بہ خندہ بیفتہ

_چرا یه طوری جیغ میزنی انگار اون پایین دست نخورده است؟!.. ها!...واقعا؟!..اینو نگا کن..نکنه واقعا باکره ای؟!

میدوریا صدای خنده هاشون رو نمی شنید چون بدنش از وحشت قفل کرده بود و دست مرد که از روی شلوار جین به پایین تنه اش چنگ انداخته بود اوضاع رو بهتر نمیکرد..چشم هاش پر از اشک شده بودن و تنها کاری که ازش بر می اومد این بود که به ساعدی که به سینه اش فشار می اورد چنگ بزنه..

CollarsWhere stories live. Discover now