4

1.4K 101 59
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART4 :

دفعہ بعد کہ پلک‌ھاش رو از ھم باز کرد، نور گرم خورشید روی صورتش دست میکشید.
خستہ بود و بدنش کوفتہ تر از چیزی بود کہ بتونہ تکونش بدہ اما مردمک چشماش بہ اطراف چرخیدن و ھیچ خبری از پسربلوند ندید
سرش رو کمی از روی زمین و پارکتش بلند کرد صدای بہ ھم خوردن فلز رو شنید. رد زنجیری کہ روی زمین افتادہ بود رو با چشماش دنبال کرد و فھمید یہ سرش دور ستونی کہ کنارش بستہ شدہ و سر دیگش بہ قلادہ‌ی دور گلوش کہ بہ طرز آزار دھندہ‌ای تنگ بود.
وقتی خودش رو مجبور کرد با تمام درد بدنش روی زمین بشینہ، متوجہ شد ھنوز بدنش برھنس. ھر حرکت براش بدتر از مرگ بود پس تصمیم گرفت بہ ستون تکیہ بدہ و تکون نخورہ

_باکوگو: بیدار شدی؟ خوبہ...

بدن پسرک با شنیدن صدای باکوگو لرزید و چشم‌ھاش درشت شد. وحشتش با نزدیک تر شدن باکوگو از گوشہ ی چشمش بیشتر و بیشتر میشد. پسربلوند کنارش چمباتمہ نشست و ظرف سگی داخلش شیر گرمی ریختہ شدہ بود رو روی زمین گذاشت

_باکوگو: صبحونت. بخورش.

میدوریا دست های لرزونش رو ستون بدنش کرد و سرفه خشکی کرد..نمیدونست چند وقته اینجاست..نمیدونست آخرین بار کی چیزی خورده..فقط میدونست قرار نبود به ساز باکوگو برقصه به همین خاطر بعد از نگاه پر از نفرتی بهش چشم هاشو بست و با بدنی که کبود و کوفته بود روی پارکت های چوبی گذاشت و چشم هاشو بست.
باکوگو با دیدن این رفتار اخمی کرد و به موهای میدوریا چنگ انداخت و سرشو بلند کرد و تا جایی که چشم تو چشم بشن بالا آورد

_باکوگو: یالا بخورش!

میدوریا دندوناش رو بہ ھم فشرد و پلک ھاش رو کہ از درد بستہ بود باز و نگاہ پر از نفرتی نثار باکوگو کرد
وقتی باکوگو بہ جای "چشم" این نگاہ رو تحویل گرفت، سر پسر رو ناگھانی و بی مقدمہ بہ پایین و درون ظرف غذای سگ ھدایت کرد و مقدار زیادی از شیر روی پارکت پخش شد. با خشم فریاد کشید:

_باکوگو: وقتی میگم بخور یعنی بخور!

بعد چبد ثانیہ ھمونطور کہ بہ موھای میدوریا چنگ زدہ بود، کمی سر پسر رو از درون شیر بیرون اورد و صدای سرفہ ھای بلند و گاہ خفہ ای رو شنید

_باکوگو: سگا نافرمانی نمیکنن دکو... بخور!

میدوریا با لجاجت لب هاشو بیشتر به هم فشرد و وقتی باکوگو برای بار دوم سرش رو توی ظرف شیر فرو برد، وقتی در معرض خفه شدن بود باز هم اونا رو از هم باز نکرد..
باکوگو صورت میدوریا رو بالا آورد و به چشم های پر نفرتش خیره شد.
کنترل کوچیکی رو بالا گرفت و گفت:

_باکوگو: به نظر می رسه نیاز داری تربیتت کنم..وقتی درستو یاد گرفتی میفهمی نباید از اول مخالفتی میکردی..

باکوگو دکمه روی کنترل رو فشار داد و تنها چیزی مه میدوریا بعدش متوجه شد درد شدیدی بود که توی تمام بدنش پیچید..شوک الکتریکی از قلاده دور گردنش توی تمام بدنش پیچید و احساسی نزدیک به مرگ بهش داد

CollarsWhere stories live. Discover now