⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART20 :آسمون ابری بود و قطرات کوچیک بارون روی شونہھای سیاہپوشی میریخت کہ دور دو قبر تازہ شکوفہ زدہ حلقہ زدہ بودن؛ انگار کہ میخواستن اشکھایی رو پنھان کنن کہ بیاجازہ روی گونہھا جاری شدہ بود. دست خنک باد برای ھمدردی روی شونہھا کشیدہ میشد اما چیزی از داغ دل کسایی کہ اونجا بودن کم نمیشد.
کیریشیما مدتی بود کہ ناباورانہ بہ زانو افتادہ بود و اشکھا کورش کردہ بودن. تودوروکی با قدمھای کوتاھی جلو رفت و چپترش رو روی پسر مو قرمز گرفت تا از حجوم قطرات بارون حفظش کنہ.
باکوگو رئیس آدمھای زیادی بود ولی حالا بجز تعداد انگشت شماری کہ دوستھای واقعی و وفاداش بودن، ھیچکس برای مراسم ختمش نیومدہ بود، با اینحال تمام اندک دوستھای میدوریا اونجا بودن و توی سکوت ھقھق میکردن و اشک میریختن.
تودوروکی دستی روی شونہی کیریشیما گذاشت و گفت:_تودوروکی: زمین خیسہ... ممکنہ مریض بشی. باکوگو نمیخواد بخاطرش صدمہ ببینی...
اما این حرف پسر کافی بود تا کیریشیما باور کنہ کہ دیگہ باکوگویی نیست کہ سرش غر بزنہ. اشکھاش شدت گرفت و دستھاش ستون بدنش روی زمین شدن و فریادھای دلخراش و بلندی رو داد کشید.
_کیریشیما: چرااااااا!! این حقیقت ندارههههه نهههههه! تو بھم قول دادہ بودی کاتسوکییییی! حق نداری بمیریییییی! بلندشو لعنتیییییی. بلندشووووو
ھقھقھاش امونش رو بریدن و با مشت زدن بہ زمین سعی داشت باور کنہ کہ دارہ خواب میبینہ. آشیدو کہ تمام مدت عقب ایستادہ بود و بیصدا اشک میریخت جلو اومد تا کیریشیما رو آروم بکنہ اما وقتی کنار پسر زانو زد، طولی نکشید کہ بھش ملحق بشہ و با صدای بلند، دردش رو فریاد بزنہ. تودوروکی بعد از مدت طولانی زل زدن بہ اسم ھای روی قبر، سرش رو بالا اورد و جایی چند متر دورتر، سگھای خائن گنگ باکوگو، یعنی یوشیدا و مونوما و چند نفر دیگہ رو دید کہ با پوزخند رضایت آمیزی بہ نتیجہی کارشون سرتکون میدادن. وقتی پسر دور شدنشون رو زیر بارون تماشا میکرد، مشت شدن دستش رو احساس کرد. شیگاراکی بیشتر از چیزی کہ فکر میکرد توی گنگ باکوگو نفوذ داشت.
با گذشت زمان جمعیت کنار دو قبر که خاک رو شون هنوز تازه بود کم کم پراکنده شدن..
مینا و کامیناری دو طرف دست های کریشیما رو گرفتن و کمکش کردن تا با هم از قبرستون خارج بشن..شوتو با یه دست چتر رو نگه داشت و دست دیگه اش رو بعد از شل کردن گره کروات سیاهش توی جیب شلوارش گذاشت و دوباره به اسم های روی قبر ها که تا حد ممکن کنار همدیگه ساخته شده بودن خیره شد..
_باکوگو کاتسوکی
_میدوریا ایزوکوچشم های دو رنگ و بی حسش مدت طولانی ای به نوشته های روی قبر خیره شده بودن تا اینکه حضور یه نفر دیگه کنارش رو حس کرد اما به خودش زحمت تکون دادن سرش رو نداد..اون همین الانش هم میدونست کی کنارش ایستاده..
YOU ARE READING
Collars
Random_قلاده_ تو مال من میشی.. مهم نیست خودت چی میخوای تنها چیزی که مهمه اینه که تو متعلق به منی و چاره ای جز پذیرفتن من نداری.. من تو رو مال خودم میکنم حتی اگه لازم باشه نابودت میکنم و از اول همون طور که بخوام می سازمت.. حتی اگه مجبور بشم بهت قلاده میبن...