19

820 65 69
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART19 :
 

  
اسمات

_Shu chun:
Set fire to the rain :)
 
 
 
باکوگو با صدای برخورد مکرر قطرات بارون به شیشه بیدار شد و بلافاصله متوجه نبود گرمای بدن میدوریا بین دست هاش شد..از بین پتو و بالش گرم نیم خیر شد و با چشم های نیمه باز توی اتاق نیمه تاریک چشم چرخوند اما خبری از میدوریا نبود.. چراغ دستشویی هم خاموش بود.. باکوگو چند دقیقه توی همون حالت موند و با وجود گرمای خونه و صدای لذت بخش بارون از بیرون سعی کرد بیدار بمونه و فکر کنه میدوریا کجاست اما مغزش یاریش نمیکرد به همین خاطر از تخت بیرون اومد و درحالیکه چشم هاشو می مالید تا خوابش بپره توی خونه رو نگاه کرد اما خیلی زود با نور خفیفی از طرف آشپزخونه و سروصدای کوچیکی راهشو به اون سمت باز کرد و با دیدن صحنه جلوش دهنش باز موند...

میدوریا پشت به باکوگو و رو به کابینت ایستاده بود و مشغول مالیدن کره بادام زمینی روی دوتا نون تست بود..
اما مسئله این نبود..
تنها چیزی که تن میدوریا بود، یکی از تیشرت های اور سایز و سیاه رنگ باکوگو بود که بلندیش تا ران های برهنه میدوریا می رسید و براش گشاد بود به همین خاطر یقه اش باز بود و از روی یکی از شونه های پسر یه وری افتاده بود و بخش زیادی از کتف و کمرش مشخص بودن...
باکوگو که مدت ها بود جز نوازش کردنش کاری نکرده بود احساس کرد شلوارش برای دیکش تنگ شده و صورتش از شدت حرارت میسوزه

باکوگو گلوش رو صاف کرد تا پسر متوجہ حضورش بشہ اما قبل از اینکہ میدوریا فرصت کنہ نگاھش رو بہ پسر بدہ، باکوگو بہ آرومی و لطافت از پشت بغلش گرفت و دست‌ھاش رو دور کمر میدوریا حلقہ کرد

_میدوریا: ک..ک..کا...چان...؟!

باکوگو، میدوریا رو از روی کابینت پایین کشید تا بھتر توی بغلش جا بشہ و بعد صورتش رو بہ تن پسر چسبوند و نفس عمیقی از بوی تنش کشید

_باکوگو: دیدم نیستی... نگرانت شدم...
_میدوریا: م..من...خ..خ..خ..خو..بم...

وقتی میدوریا ھم متقابلا باکوگو رو بہ آغوش کشید، پسربلوند سرش رو کمی از اون فاصلہ داد و با لبخند بہ چشم ھای میدوریا کہ توی فضای تقریبا تاریک میدرخشیدن نگاہ کرد. دستش رو روی گونہ‌ی میدوریا کشید و انگشت شستش رو روی خط لب‌ھای نرم پسر فشار آرومی داد تا از ھم بازشون کنہ. قبل از اینکہ بخواد با خودش کلنجار برہ، سرش جلو رفتہ بود و فاصلہ لب ھاشون از بین رفتہ بود. باکوگو حین بوسہ با قدم‌ھای آرومی جلو رفت و جلو رفت تا کمر میدوریا بہ لبہ ی میز آشپزخونہ بچسبہ و وقتی پسر کک مکی بہ عقب خم شد و بالا تنش روی میز خوابید دیگہ جایی برای عقب رفتن باقی نموند. باکوگو بہ طور کامل روش خیمہ زدہ بود و لب ھای نرمش رو با حرص و طمعی کہ بہ افسار کشیدہ بود، بہ آرومی میبوسید

CollarsWhere stories live. Discover now