18

774 69 34
                                    

  ⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART18 :
 
 
 
 
 
  


میدوریا توی ھمون حالت روی تخت خوابیدہ بود، باکوگو چند دقیقہ ایستاد تا درست نگاھش کنہ و بعد با لبخندی کہ نمیدونست از کی روی صورتش نشستہ خودش رو کنار پسرک جا داد و ھمزمان با بغل گرفتنش، پتو رو روی جفتشون بالا کشید. بوی لباس نو بہ فضا غالب بود و باکوگو عاشق این بو بود ھرچند ترجیح میداد بوی تن میدوریا رو قبل از خواب استشمام کنہ. بوسہ‌ای روی موھای فرفری پسر گذاشت و توی گرمای وجودش آروم گرفت تا کم کم بہ خواب فرو برہ.
صبح روز بعد کہ چشم ھاش رو باز کرد خبری از میدوریا نبود، یعنی انقدر خستہ بود کہ بیرون رفتن اون پسر رو از بین بازوھاش حس نکرد؟!
ھراسون از جاش بلند شد و با چشم ھای پف کردہ‌ و کورمال کورمال از پلہ‌ھا پایین رفت و بہ محض ورودش بہ پذیرایی، دید کہ میدوریا کنار کیریشیما و آشیدو روی کانالہ نشستہ و لیوان قھوہ‌ای دستشہ؛ ظاھرا ھنوز ھیچکدوم متوجہ حضور پسربلوند نشدہ بودن پس پشت دیوار پناہ گرفت

_کیریشیما: بازم... شرمندہ! نمیخواستم بکشمت... یکم اعصابم خط خطی بود، میدونی؟ ھہ ھہ... ببخشید...

انگشتای میدوریا دور لیوان فشار اوردن و سرش رو بہ معنی قبول کردن عذر خواھی پسر، تکون کوچیکی داد

_آشیدو: ولی خودمونیما! ھیچوقت فکر نمیکردم رئیس دلش برای کسی آب بشہ... اونم انقدری کہ از زندگیش بزنہ... خوش بہ حالتہ ھا پسر. معلومہ خیلی دوست دارہ.
_کیریشیما: از من بپرسی، میگم اون دخترایی کہ میومدن باھاش رابطہ بزنن یا دنبال پول بودن یا اجیر شدہ بودن... تا با لہ کردن احساساتش باعث بشن یہ آدم سنگدل بمونہ.

میدوریا سرش رو بلند کرد و نگاھش رو از قھوہ بہ کیریشیما داد، پسر مو قرمز فھمید کہ اون میخواد بیشتر بدونہ پس ادامہ داد:

_کیریشیما: باکوگو بعد یہ مدت بھشون وابستہ میشد... اون پسر تشنہ‌ی محبت بود... و وقتی کسی کہ سعی داشت توی دلش بھش جا بدہ، ولش میکرد و میرفت، باعث میشد قلبش بشکنہ... توکاگہ ھم آخریش بود... شرط میبندم ھمش زیر سر اون یوشیدای کثافتہ... ولی وقتی میدیدم باکوگو چطور سعی دارہ مھر و محبت رو بہ خودش تزریق کنہ، ھیچوقت جرئت نکردم چیزی بگم... راستش... میدونی... فکر کنم برای ھمین انقدر بھت سخت گرفت... چون برخلاف اون دخترا، واقعا عاشقتہ و میترسید تو ھم مثل اونا ولش کنی و تنھا بمونہ... اون دیگہ تحمل یہ شکست دیگہ رو ندارہ مخصوصا از کسی کہ واقعا عاشقشہ... میدوریا ایزوکو، ھر طور میخوای بھش نگاہ کن ولی توی حسی کہ بھت دارہ شک نکن...

باکوگو با استرس منتظر جواب میدوریا شد و وقتی پسر مو سبز حرفی نزد، با نا امیدی خواست وارد سالن بشه که سر جاش خشکش زد..

_میدوریا:م..مید..دونم..ف..فقط..ب..به ز.. زمان..نی..نیاز دارم ت..تا با همه..چی‌..کنار بیام..
_کریشیما: البته که نیاز داری! پسر خیلی دل گنده ای که اینو میگی.. هرکسی باشه زمان میخواد تا کنار بیاد..من منظورم اینه که..باکوگو توی زندگیش سختی کم نکشیده و واسه اینکه زنده بمونه و جا پاشو محکم کنه مجبور شده خیلی کارا بکنه که دلش نمیخواست..برای همین میگم اینکه نسبت به تو یه حس واقعی داره حتما براش خیلی مهمه..من فقط نمی‌خوام یه بار دیگه قلبش بشکنه چون این بار طاقت نمیاره..میدونی چی میگم؟!
_مینا: چیزی که این احمق سعی داره بگه اینه که به باکوگو فرصت بده..اون وقت میفهمی حرفاش واقعیه..زمان همه چیو حل میکنه..مطمئنم

CollarsWhere stories live. Discover now