14

1K 66 63
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟   قلاده↜
PART14 :
 
 
 
 
 
 
 
 
صبح روز بعد با صدای برخورد قطرات بارون به شیشه اتاقش بیدار شد و اولین چیزی که دید یه توده سبز و فرفری مقابل صورتش بود..چند بار پلک زد و دوباره به وضعیت خودشون نگاه کرد و حس کرد قلبش از خوشحالی منفجر میشه
میدوریا سرشو توی گردن باکوگو فرو برده و توی خواب عمیقش اروم نفس می کشید..دست هاش دور شونه های باکوگو حلقه شده بودن و بدنش دقیقا روی بدن پسر بلوند بود و پتو تا کمرش از روی بدن برهنه شون کنار رفته بود..
باکوگو دستشو بالا آورد و سر پسر رو به خودش فشرد..انگار که میترسید پلک بزنه و همه اینا خواب باشه مدتی رو به سقف کاذب و چوبی خیره شد و با حواس پرتی میدوریا رو نوازش کرد

مدتی گذشت تا بتونہ از گرمای تن پسرک دل بکنہ و برای یہ دوش سرپایی بہ حموم برہ و وقتی برگشت، دید کہ پسرک گوشہ ی تخت نشستہ و بہ دست‌ھا و بدن خودش نگاہ میکنہ انگار ھنوز ھم باورش نشدہ بود چہ اتفاقی افتادہ؛ درست مثل باکوگو.

_باکوگو: بیدار شدی کہ! نمیخوای بخوابی؟

میدوریا نگاھش رو از خودش گرفت و بہ باکوگو داد کہ لباس قھوہ‌ای رنگی پوشیدہ بود.

_میدوریا: توئم بھترہ دوش بگیری، تا آمادہ بشی من میرم صبحونہ درست میکنم
_میدوریا: ب...باشہ...

وقتی میدوریا بلند شد و برای وارد شدن بہ حمام از کنار باکوگو رد میشد، پسربلوند مانعش شد و با لبخندی بھش نگاہ کرد، خم شد و بوسہ‌ی کوتاھی از لب‌ھای اون گرفت و گفت:

_باکوگو: ممنونم دکو

گونہ ھای میدوریا نامحسوس سرخ شدن و قبل از اینکہ چھرش بیشتر از این خجالتش رو بہ نمایش بذارہ، با قدم‌‌ھای بلندی داخل حموم شد و در رو بست. باکوگو نمیتونست لبخندش رو از روی لب‌ھاش جدا کنہ حتی وقتی از پلہ‌ھا پایین رفت و تلوزیونی کہ از دیشب روشن موندہ بود رو خاموش کرد نمیتونست بہ اتفاقاتی کہ افتادہ بود فکر نکنہ.
صبحانہ زودتر از چیزی کہ فکر میکرد آمادہ شد و دقیقا وقتی آخرین فنجون رو روی میز گذاشت، میدوریا از پشت دیوار خم شد و با حالت معذبانہ نگاھش کرد

_باکوگو: چہ بہ موقع! بیا... من کہ دارم از گرسنگی میمیرم

باکوگو که فکر کرده بود رابطه دیشب شون باعث شده نزدیک تر بشن دستشو به طرفش دراز کرد تا دعوتش کنه و باهم صبحانه بخورن ولی میدوریا با خجالت طبق عادت رفت تا روی پای باکوگو بشینه.. باکوگو دوست داشت هرچقدر که میتونه لمسش کنه با این حال نمی‌خواست اون برده بودن رو بیشتر از این ادامه بده..

_باکوگو: دکو..نه..بازم میگم..من خیلی خوشحال میشم که تو روی پای من بشینی ولی دیگه اجباری نیست خب؟! اگه خودت واقعا اینو میخوای بیا بشین ولی اگه می‌ترسی تنبیه بشی نه..قول میدم تنبیهی در کار نیست فقط میخوام اینو بفهمی که دیگه باید خودت باشی و اون کاری رو بکنی که دوست داری نه اون چرت و پرتایی که من قبلا گفتم..باشه؟!

CollarsWhere stories live. Discover now