[ The End]

1K 94 113
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART22 :








نور نارنجی رنگی توی محیط پخش شده بود و سنگفرش های خیابون رو روشن کرده بود..
نسیم خفیفی از سمت دریا می وزید و بوی شور و خنکی ملایمی رو همراه می آورد که لذت بخش بود..
صدای عبور ماشین ها و قطار میان شهری از پس زمینه، حس زنده بودن شهر رو القا میکرد..
دسته ای از پرنده ها مسیر های دایره واری رو بالای شهر طی میکردن و نشون میدادن که فصل کوچ نزدیکه..
بوی تاکو از مینی ون آبی کوچکی اون طرف خیابون توی کل محوطه پیچیده بود و مردمی که از ساحل برمیگشتن رو به خودش جذب میکرد.

پسر بلوند دست هاشو روی سکو قلاب کرده بود و به خطی که امواج روی ساحل شنی به جا میذاشتن خیره شده بود و دود سیگارش خطوط پیچ در پیچ محوی رو کنار صورتش به وجود آورده بود.

با شنیدن صدای زنگ دوچرخه نگاهش رو از افق نارنجی رنگ دریا گرفت و به سمت راستش نگاه کرد اما اون کسی که منتظرش بود رو ندید به همین خاطر سرش رو چرخوند و دوباره به امواج و دو کشتی تفریحی و مسافربری ای که وسط دریا بودن و از این فاصله مثل دو لکه سیاه به نظر می رسیدن داد..
نفسش رو یک بار داخل برد و بعد با لذت ریه هاش رو خالی کرد.. آخرین پک رو به سیگاری که دیگه به فیلتر رسیده بود زد و مزه زبون تلخش رو گرفت.
ته مونده سیگار رو بین خاک تیره درختی که دو متر عقب تر بود و جیپ سیاه رنگ و بزرگش زیرش پارک شده بود انداخت و قبل از اینکه دوباره به دیواره بالای صخره های منتهی به ساحل تکیه بده، به ساعت مچیش نگاهی کرد..
دیر کرده بود..
دستش رو بین توده بلوند موهاش کشید و بعد روی جیب عقب شلوار جینش هدایتش کرد تا گوشیش رو دربیاره و بهش زنگ بزنه که دوباره صدای زنگ دوچرخه آشنایی رو شنید و و این بار وقتی سرش رو بالا آورد، همون کسی رو دید که میخواست ببینه..

پسر مو سبز با صورتی که به خاطر خنده سرخ شده بود و نور نارنجی محیط باعث تشدیدش شده بود، درحالیکه با هر دو دستش دوتا بستنی قیفی رو بالای دو طرف فرمون دوچرخه نگه داشته بود و با بی تعادلی پیش می اومد ، جلوی باکوگو ترمز کرد و صدای خنده اش زودتر از خودش رسید..

_باکوگو: کجا موندی دکو؟ یه بستنی انقدر کش دادن نداره که!!

میدوریا از روی زین پایین پرید و دوچرخه رو به دیواره تکیه داد و بستنی وانیلی رو به سمت باکوگو گرفت.

_میدوریا: ب.. ببخشید کاچان..یکم شلوغ بود از اینجا تا اونجا صف گرفته بود.د.دن..

باکوگو بستنی رو از دست دراز شده میدوریا گرفت و قبل از هرکاری با کشیدن ساعد پسر به سمت خودش، فاصله شونو از بین برد و یه بوسه نرم و سریع روی لبای پسر مو سبز کاشت.

میدوریا زبونش رو روی لب هاش کشید و به باکوگو که عقب می رفت و به بستنیش لیس میزد گفت:

_میدوریا: این د..دیگه واسه چی بود؟!
_باکوگو: تچ..نیم ساعته گم و گور شدی..دلم برات تنگ شده بود.

CollarsWhere stories live. Discover now