7

1.1K 80 42
                                    

⌜𝗖𝗢𝗟𝗟𝗔𝗥𝗦⌟ ⛓️ ⃟ قلاده↜
PART7 :


باکوگو خوشحال نبود.. اونقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود از گوش هاش جرقه بیرون بزنه..

_باکوگو: بازم حرف نمیزنی نه؟!... لال شدی؟!میخوای زبونتو واقعا ببرم تا بفهمی لال بودن چه حسی داره.!..د حرف بزنه دیگه کثافت..

میدوریا جواب نداد..از وقتی باکوگو توی وان با اون وضع پیداش کرده بود چند ساعتی میگذشت و توی تمام این مدت میدوریا تنها کاری که کرد پلک زدن و خیره شدن به نقطه دیگه ای از سقف خونه بود و این باکوگو رو هر لحظه عصبی تر میکرد..سرم نمکی ای که روی پشت دست چپ میدوریا بود رو بعد از تموم شدنش جدا کرد و سعی کرد خشمش رو مهار کنه..اگه نیم ساعت دیرتر می‌رسید پسر از ضعف و خون ریزی میمیرد و از اون زمان باکوگو هرچقدر اصرار کرده بود میدوریا غذایی نخورد حتی وقتی غذا رو به زور توی دهنش گذاشته بود اونقدر مثل احمقا به یه گوشه زل زده بود که تیکه های غذا از بین لب هاش به بیرون ریخته شدن..
باکوگو نمی تونست با شوک الکتریکی مجبورش کنه حرف بزنه یا غذا بخوره چون واضحا روی لبه مرگ ایستاده بود و این کار باعث میشد با کوچک ترین ولوم برق بمیره..

_باکوگو: کثافت کوچولو.. یادم نمیاد بھت اجازہ دادہ باشم با خودت غلطی بکنی..

میدوریا باز ھم پاسخ نداد و باکوگو از خشم بہ دیوار مشت کوبید و یقہ پسر رو گرفت و بالا کشید تا میدوریا بھش نگاہ کنہ و بعد غرید:

_باکوگو: یہ چیزی بگو سگ لعنتی!

وقتی پسر مو سبز بازم جواب نداد باکوگو از روی تخت بلند شد و همون طور که هرچیزی که دم دستش می رسیدو نابود میکرد و می شکست از اتاق بیرون رفت چون اونجا موندن هر لحظه فقط عصبانی ترش میکرد..
بعد از خوردن چند تا خواب اور قوی با وودکا روی تخت یکی دیگه از اتاقای ویلا دراز کشید و به صدای بارش بارون بیرون از خونه گوش سپرد و‌ منتظر شد تا قرصا اثر کنن و خوابش ببره..

گاھی صاعقہ ای در دور دست یا نزدیکی بہ زمین مینشست، نور سفیدی لحظہ ای پیدا و بعد محو میشد و پشت سرش غرش سھمگینی بہ دنبال صاعقہ ی فراری، فضا رو بہ لرزہ مینداخت اما اون ھم گذرا بود.
پسربلوند اونقدر خستہ ی ذھنی و جسمی بود کہ بتونہ توی اون صداھای گوش خراش ھم بخوابہ؛ و خوابید.
پردہ ھای پلکش روی ھم رفتن و سینمای ذھنش برای پردہ برداری از کابوس وحشت انگیزش آمادہ شد.
فضای کابوس با زمان خواب یکی شدہ بود تا بیشتر از ھر چیزی رنگ واقعیت بہ خودش بگیرہ و با صاعقہ‌ای شروع شد کہ باکوگو رو از خواب پروند. پسرک بہ اطراف چشم چرخوند، صدای جیر جیر در اتاق توجھش رو جلب و مجبورش کرد برای سر کشی بہ میدوریا بلند بشہ.
با کنار زدن در اتاق، پسرک مو فرفری رو دید کہ روی تختی بہ رنگ سرخ آرمیدہ بود، مطمئن بود ملحفہ ھای تخت تا چند دقیقہ پیش سفید بود. با چشم ھای باریک کردہ سعی کرد بہ تصویر روبہ‌روش دقت کنہ و تونست چکہ کردن خون از تخت سرخ بہ زمین رو ببینہ. با وحشت دوید و وقتی بالای سر میدوریا رسید، چشم‌ھای پسرک باز و بہ نقطہ‌ای بہ سقط خیرہ بود.

CollarsWhere stories live. Discover now