part6

67 16 85
                                    

امروز تولد یکی از خاص ترین و دوست داشتنی ترین آدم زندگیم بود
اونم کسی نبود جز*یونا*
امروز یونا21سالش میشد
رفته بودم بیرون برای خرید هدیه و کیک تولد
خودش چیزی نمیدونه
پس به هدفم میرسم و سوپرایزش میکنم

اون بهترین آدم زندگیم بود
و از وقتی باهاش آشنا شدم،زندگیم خیلی بهتر شد
یادش بخیر وقتی برای اولین بار دیدمش
*فلش بک*
یه دختری با سرعت داشت میدوید
یه مرد تقریبا جوون هم دنبالش میدوید:
مرد:«وایسا،وایسا دزد،مردم اینو بگیریدش این کلوچه های منو دزدیده»

همینطور که داشت میدوید،یهو جلو پاشو ندید و محکم با صورت خورد زمین
نگاهمو به سمتش برگردوندم
آنالیزش کردم
لباس فرم تنش بود که با خوردن به زمین کاملا با خاک یکی شده بود
تقریبا همسن و سال من میومد چون لباس فرمش مال راهنماییا بود

مرد ایستاد و نفس نفس زنان رو به دختر گفت:«ای دزد عوضی،اگه گشنته میتونی بری از مغازه ها کولوچه بخری نه اینکه کلوچه بدزدی،میدونی چقدر این رفتارت زشته؟! پدر و مادرت ادب یادت ندادن؟!»
دختر با گریه و بغض از زمین بلند شد و رو به مرد در حالی که سرش پایین بود،گفت:«ببخشید،خیلی گشنم بود،پول نداشتم چیزی واسه خودم بخرم»

مردم که دور دختر جمع شده بودن،بهم نگاه کردن و من در حالی که شک و تردید داشتم،ولی حرف دلمو گوش دادم و رفتم جلو
همه باتعجب نگاهم میکردند
مردم:«اون دختر پارک جونگه؟!همون وزیر معروف؟!»
مردم:«آره خودشه،داره چیکار میکنه؟!»
روبه روی دختر ایستادم و کلوچمو جلوش گرفتم و گفتم:«بیا،این مال توعه،من دوست ندارم»

همه باتعجب نگاهم کردن
دختر سرشو بالا آورد و بهم نگاه کرد
لبخند تلخی زد و اشکاشو پاک کرد و گفت:«ممنونم»
و کلوچه رو گرفت
با لبخند رو بهش گفتم:«خواهش میکنم،خوب بخور تا سیر شی»
شروع به خوردن کرد
خیلی با اشتها میخورد انگار خیلی وقت بود که غذا بهش نرسیده بود

از اون روز منو یونا دوستای صمیمی هم شدیم
خانواده یونا خیلی فقیر بودن و مادر یونا هم اونو ناخواسته باردار میشه
و از اونجایی که به خاطر فقرشون از پس خرج و مخارج یونا  برنمیومدند،مجبور شدن اونو سر راه بزارن
به خاطر همینم از وقتی باهاش دوست شدم،هیچوقت تنهاش نذاشتم تا احساس تنهایی نکنه

اون حتی اونروزی که پدرم اسلحه رو ازم گرفت و به گریه افتادم،واسم شیرینی آورد و طبق گفته ی خودش واسه اینکه اون شیرینیو واسم بیاره،جونشو به خطر انداخته
و تا شب پیشم بود و آرومم کرد تا دیگه گریه نکنم
اون بهترین دوست دنیا بود
*پایان فلش بک*

اون همیشه کیکای کاکائویی دوست داره
پس یه کیک کاکائویی واسش میخرم
رفتم و همینکارم کردم
خوب برم سراغ هدیه
عامممم...هدیه واسش چی بخرم؟
یه لباس خوبه؟!
آره به نظرم خوب میاد

رفتم یه فروشگاه بوتیکی
رفتم تا لباسا رو ببینم
یه لباسی بدجوری چشممو گرفت
مطمئنا یوناهم خیلی خوشش میاد

اون لباسلباسو خریدم و برگشتیم خونهتا رسیدم خونه شب شدقرار بود یواشکی بریم خونه ی یوناچراغا خاموش بودماهم دور و اطراف خونه قایم شده بودیمیونا وارد خونه شد و درو بست

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

اون لباس
لباسو خریدم و برگشتیم خونه
تا رسیدم خونه شب شد
قرار بود یواشکی بریم خونه ی یونا
چراغا خاموش بود
ماهم دور و اطراف خونه قایم شده بودیم
یونا وارد خونه شد و درو بست

چراغا رو روشن کرد و ما برف شادیا رو رو صورتش خالی کردیم
و همزمان داد زدیم:«تولدت مبارک یونااااا»
اونم برف شادیا رو با مکافات از رو صورتش پاک کرد و به ما نگاه کرد و با لبخند گفت:«شما چجوری تولد منو یادتون مونده؟!»

من رفتم رو به روش و گفتم:«من بهشون یادآوری کردم»
و بغلش کردم و گفتم:«تولدت مبارک دختر خوشگل،تو خیلی قوی و موفق هستی،امیدوارم اینو بدونی و اینکه خوشحالم که باهات دوستم»

یونا با بغض بغلم کرد و گفت:«بهترین اونی منی تو،ممنون که برام تولد گرفتی،باورم نمیشد کسی امشب تولدمو یادش باشه»
من بالبخند گفتم:«این حرفو نزن،من همیشه تولد تو رو یادم میمونه»
و بعد رفتیم سراغ جشن
کیکو آوردیم و شمعو گذاشتیم و فوت کردیم
اون شب اولین شبی بود که یونا رو انقدر خوشحال میدیدم

و خوشحالم که تونستم خوشحالش کنم:)
نوبت هدیه ها شد
اول کادوی منو باز کرد
با دیدن هدیه ی من کلی ذوق کرد و گفت:«این قشنگ ترین هدیه ای هست که میتونستم بگیرم»
بالبخند بهش گفتم:«خوشحالم که دوسش داری»
نوبت هدیه ی جونگکوک شد که یه هندزفری بلوتوثی بود

خیلی هدیه ی خفنی بود
همه ی نگاه ها به تهیونگ رفت
فقط تهیونگ مونده بود
اون هم باتعجب رو به ما گفت:«چیه؟!»
من گفتم:«نگو که هدیه ای نیاوردی»
مکثی کرد و گفت:«البته که منم یه هدیه آوردم»
همه جز یونا یکصدا گفتیم:«اون چیه؟!»

تهیونگ:«خوببب...یه مسافرت به ججو خوبه؟!»
جونگکوک باتعجب گفت:«بیخیال هدیه به اون چیزی میگن که همون دقیقه شب تولد بدی الان نصف شبی میتونی ببریش ججو؟!»
یونا بالبخند گفت:«نه،من راضیم»
همه باتعجب رو به یونا گفتیم:«یونااااا»
یونا:«ها چیه مگه؟!اینم یه نوع هدیست دیگه فقط یه خورده متفاوته،دستشم درد نکنه»

اون شب خیلی خوش گذشت به هممون
کلی حرف زدیم و خندیدیم
و بهتر از اون خنده های یونا رو دیدم:)
و اینکه اون دیگه مثل بچگیاش تنها نیست
این خیلی آرومم میکنه
نویسنده:ووت و کامنت یادتون نره:>
به نظرتون کدوم شخصیت فیک از همه مظلوم تره و داستان زندگیش غم انگیز تره؟!:")






𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝑶𝒃𝒔𝒆𝒔𝒔𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now