part9

54 13 34
                                    

خواب بودم که با یه صدایی بیدار شدم:«لیسااونی،تواینجایی؟!»
سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم
یونا بود
لبخند بزرگی از سر خوشحالی زدم و گفتم:«یونا،بهوش اومدی؟!»
لبخندزنان گفت:«آره،خیلی‌وقته،ببخشید به خاطر من اینجا خوابت برد»
من رو بهش گفتم:«نه بابا،خودمم خسته بودم»

یهو یکی درزد
رومونو به سمت در برگردوندیم که یونا باتعجب گفت:«یعنی کی میتونه باشه؟!»
لیسا:«صبرکن الان میرم درو باز کنم ببینم کیه»
رفتم و درو باز کردم
تا درو باز کردم،صدایی اومد:«تاداااااا»
باتعجب نگاهش کردم که دیدم جونگکوکه
رو بهش گفتم:«تو اینجا چیکار میکنی؟!»
جونگکوک:«خوب معلومه،اومدم یونا رو ببینم»

اومد داخل و درو بستم
سریع رفت پیش یونا نشست و گفت:«سلام خوبی؟!بهتری؟!»
یونا لبخندزنان گفت:«سلام،ممنون آره بهترم»
منم اومدم کنارشون نشستم
جونگکوک بهم رو کرد و گفت:«تو مگه نگفتی تا خبری ازش شنیدی بهم میگی؟!من باید از تهیونگ بشنوم تازه اونم چندساعت بعدش؟!»
هوفی کشیدم و گفتم:«خوب حالا مگه چی شد؟!در هر صورت میشنیدی خبرو»

طلبکارانه گفت:«فرق داشت خیلیم فرق داشت،دیر و زود داره»
یونا گفت:«یااا بسه دیگه،اومدین منو ببینید یا اومدین پیش من دعوا کنین؟!»
در باز شد و ما هممون نگاهمون به در رفت
تهیونگ اومد داخل و درو بست
یه دسته گل دستش بود
تهیونگ رو به ما:«سلام،منم اومدم»

و اومد پیش ما نشست
یونا با خنده گفت:«انگار همه باهم هماهنگ کرده بودین همتون امروز اومدین»
من گفتم:«چه ربطی داره؟»
جونگکوک کلافه گفت:«ولی رئیسو چیکار کنیم؟!رئیس هممونو میکشه مخصوصا این تهیونگو که به حرفش گوش نکرد»
تهیونگ با خنده گفت:«نگران اون نباش،جوری پیچوندمش که هیچ کس نمیتونست اینطوری بپیچوندش»

هممون باتعجب نگاهش کردیم و گفتیم:«چطوری؟!»
اونم در جوابمون گفت:«خوب گفتم ما داریم برای زندگی میریم چین و دیگه هیچوقت کره برنمیگردیم،چون اگه دوباره ما کارمون پیش رئیس لنگ بمونه و ببینیمش،حتم ما رو زنده نمیزاره»

من با خنده نگاهش کردمو گفتم:«ایول خوشم اومد ولی حالا چرا چین؟»
تهیونگ در جواب گفت:«خوب کجا رو میگفتم؟!چین یهو تو ذهنم اومد»
یونا گفت:«چین هم خوبه حالا»
تهیونگ رو به ما گفت:«بچه ها،من یه تصمیمی گرفتم»
همه رو بهش گفتیم:«چه تصمیمی؟!»
تهیونگ رو بهمون گفت:«خوب تصمیم گرفتم که بعد مرخص شدن یونا همه باهم بریم جزیره ججو،چطوره؟!»

همه لبخندزنان گفتیم:«خوبهههه قبولهههه»
همه باهم میگفتیم و میخندیدیم
خیلی اون روز خوش گذشت و حال یونا هم خیلی بهتر شد
خوشحالم که حال هممون خوبه:)
نویسنده: ووت و کامنت یادتون نره:>
تا اینجا فیکو دوست داشتین؟!


𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂 𝑶𝒃𝒔𝒆𝒔𝒔𝒊𝒗𝒆Where stories live. Discover now