لالیسا...دختری که از بچگی با تموم دخترا متفاوت بود
دختری که همیشه میخواست مستقل باشه
همیشه بهترین بوکسر و بهترین تکواندو کار مدرسشون بود
اما این دختر...یه دشمن بزرگ به نام کیم تهیونگ داره
کی فکرشو میکرد رئیس یه بند مافیا یه روزی یه دختر بشه؟!
و کل...
رئیس طبق معمول باهامون کار داشت هممون جمع شده بودیم و به حرفاش گوش میدادیم رئیس:«لالیسا» من سریع رو بهش گفتم:«بله؟!» رئیس:«تو امروز با یونا و جونگکوک باید بری ماموریت» هنوز حرفش تموم نشده بود که تهیونگ گفت:«پس من چی؟!»
رئیس رو بهش گفت:«تو لازم نیست بری،بذار حرفم تموم بشه بعد بپر وسط صحبتم» تهیونگ معذرت خواهی کرد رئیس ادامه داد:«باید با کریس رو به رو شید» همه باهم نگاه کردند و من...حرفی نداشتم که بزنم کریس...خودش یه پلیسه و طبق معمول ما باید اونو به قتل برسونیم
به خاطر دستور رئیس یونا گفت:«کارمون ساختست» تهیونگ گفت:«ولی رئیس،همه ی مافیاها کریس رو میشناسن و میدونند که چقدر قدرتمنده،امکان نداره که هیچ کس بتونه از پسش بربیاد،تازه اون خودش، پلیسم هست میتونه اونا رو با کوچک ترین اشاره بندازه زندان»
رئیس با داد و فریاد عصبی گفت:«از تو نظر نخواستم که نظر میدی،اونا مافیا هستن و قرار نیست که همیشه ماموریت های راحت برن و تبدیل به یه مشت مافیای راحت طلب بشن،وظیفه دارین جنازه ی کریس رو برام بیارین،تمام» و با عصبانیت اونجا رو ترک کرد
تهیونگ رو به ما گفت:«واقعا میخواید برید؟!» من رو بهش طلبکارانه گفتم«نرم چیکار کنم؟! تو به جام میری؟!من یه مافیا هستم و وظیفه دارم وظیفمو خوب انجام بدم» بعد رو به بچه ها گفتم:«بیاید بریم» و رفتیم برای حاضر شدن *پنج دقیقه بعد* با ماشین من راه افتادیم
همه ساکت بودن تا اینکه یونا سکوتو شکست و گفت:«ولی لیسا...اگه فقط یکی از ما گیر بیفته چی؟!هیچ میدونی کریس تو خونش چقدر بادیگارد و اینا داره؟!» منم در جوابش با خونسردی گفتم:«نترس،نمیذارم هیچ کدومتون گیر بیفتین» رسیدیمو از ماشین پیاده شدیم خونه نبود که از بس تجملاتی بود حکم کاخو داشت!!
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
خونه ی کریس👆🏻 شب بود و خونش به شدت خوشگل بود جونگکوک با نیشخند گفت:«اگه من فقط یه روز اینجا باشم،دیگه قید مافیا رو میزنم» گفتم:«خوب دیگه نیش و کنایه زدن کافیه،بیاید بریم داخل» یونا:«دیوونه شدی دختر؟!همه جای خونه ی این بشرو بادیگارد محاصره کرده چجوری بریم؟!» نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«از در پشتی میریم،هیچ کس اونجا نیست»