Six

290 71 15
                                    

مینهو حس عجیبی داشت. سونگمین این روزا بیش از حد درونگرا شده بود.

اما چیزی که بیشتر اذیتش میکرد دروغش بود. مثل همیشه انگار نه انگار که دیروز در کنار هم ساکت مونده بودن. صبح زود سونگمین مثل همیشه صبحونه رو آماده می کرد.

مینهو هنوز تو اتاق دو نفره شون بود. این اتاق مثل قبل حس آرامش نداشت. هوای بیرون ابری بود. بخاطر همین اتاق از همیشه تاریک تر جلوه می کرد.

ناخواسته کشوی پایینی میز کارشو باز کرد. از بین کتاب ها دنبال تکه نوت گشت. این کشوی مخصوص خاطراتش با سونگمین بود. اولین شمعی که از سونگمین هدیه گرفته بود. حتی برگ های خشکیده گل رز هم کنارش بود. چن قطعه عکس دو نفره مربوط آخرین بار که با هم به شهر بازی رفته بودن. کاغذ کادو از هدیه کریسمس
تکه نوت قدیمی که نشون میداد مینهو هنوز تو گذشته زندگی می کرد. چن بار سونگمین خواست اون نوت رو دور بندازه ولی مینهو اجازه نداد.

فلش بک:

+منو خونه تنها میذاری نمی ترسی چیزی بدزدم؟

-برام اهمیت نداره هر چی دوس داری بردار فقط امیدوارم سلیقت تو وسایل تزئینی عین شکلات افتضاح نباشه.

این چن روز سونگمین از رفتن به مدرسه امتناع می کرد. نه اینکه حالش بد باشه فقط میخواست کمی تو دنیای خودش زندگی کنه. دنیایی که در خونه یه غریبه ایجاد شده.

+چن روزه ازت خبر نبود فکر کردم شکست عشقی خوردی؟

- آجوما داری منو اذیت میکنی

+منو بیخیال بگو ببینم مخشو زدی؟

مینهو ساکت ماند. چطور میتونست به اون زن بگه گل عزیزشو خشکیده. حتی به دست صاحبش نرسونده؟

- راستش چن روزه تو خونم میمونه. میخواستم واسش گل بخرم.

+فهمیدم بذار ببینم بازم رز آبی میخوایی؟

مینهو سرشو تکون داد.

زن گلفروش با لبخندی همیشگی یک شاخه رز آبی رو از سطل برداشت به داخل مغازه رفت.

+چرا هر بار رز آبی میخری؟

با لبخند مهربونش پرسید.

-نمی دونم ولی هر بار وقتی بهش نگاه می کنم یاد آسمون ابری میوفتم.

+بارون دوس داری؟

-نه بخاطر همین میخوام صورتش مثل آسمون صاف باشه.

+امیدوارم موفق بشی فایتینگ.

وقتی خونه رسید مثل چن روز گذشته اسم سونگمینو صدا زد.

تو این چن روز فهمیده بود اون پسر از تاریکی لذت میبره بخاطر همین عادت داشت وقتی خونه برسه با چراغای خاموش روبرو بشه. ولی این دفعه فرق داشت. سرمایی رو حس کرد. سرمایی که از نبود فرد خاص بوجود میومد و باعث اضطراب میشد.
سریع چراغا رو روشن کرد و اطراف خونه با سردرگمی چرخید.

کسی نبود. با کلافگی دستشو بین موهاش کشید.
برگه ای کاغذ کوچک روی میز توجهشو به خودش جلب کرد. سریع رز رو روی میز گذاشت و با عجله شروع به خوندن کرد.

'ممنونم که اجازه دادی این چن روز خونت بمونم. متاسفم واسه ترک کردنت ولی من نمیتونم به احساساتت جواب بدم. وجود من فقط بهت آسیب میزنه.
نمیتونم بهت بگم تا دیدار بعدی. کیم سونگمین'

میخواست اون کاغذو مچاله کنه ولی دستش از حرکت ایستاد. حس می کرد این تنها چیزیه که از اون پسر برایش مانده.
سونگمین هیچ وقت بهش گوش نداده بود. حالا هم حتی بدون خداحافظی رفته.
بدتر از همه قبل از اینکه اعتراف کنه جواب رد شنیده بود. یعنی اینقد پیش او ناشیانه رفتار میکرد؟

بعد از اون حتی دیگ به مدرسه هم نیومد. جای خالی سونگمین توسط دانش آموز انتقالی جدید پر شد. انگار اصلا سونگمینی وجود نداشت.

دیگر کسی نبود به بیرون از پنجره نگاه کنه.
برای مینهو کلاس ها حوصله سر بر تر از همیشه شده بود.

بعد از فارغ التحصیلی مجبور شد برا کالج به سوئیس بره. شاید بهانه اش برای تحصیل بهتر بود ولی از ته دل میخواست از شهر نفرین شده فرار کنه.




********

از غار درومدم. لامصب اصن نمیشد بیام این فیکو ادامه بدم ولی باز یکم خودمو جمع کردم. چپتر بعدی قراره خیلی فاکد آپ باشه باید اعصابمو آروم کنم بنویسم.
خب ای کسایی که میگین چرا احساسات سونگمین مشخص نیس. قراره بعد ها از سونگمین هم بگم. حالا ببینیم چی میشه.
ممنون از کسایی که تو این دوره درک کردن و زیاد اذیتم نکردن.
ووت و انرژی فراموش نشه🐒

Blue Sky (2Min)Where stories live. Discover now