ووت و کامنت فراموش نشه シ︎
هوا تاریک بود و صدای رعد و برق باعث میشد
قطره ها با سرعت بیشتری روی زمین فرود بیان
و این برای هایبرد حامله ای که از دست نگهبانان پادشاه فرار میکرد خوب نبود...
با پاهای لخت بدون توجه به پشتش فقط میدوید
اون بچش رو دوست داشت
زندگیش رو....
با اینکه دردش کم کم داشت شروع میشد و خون بیشتری از بین پاهاش سر میخورد و روی زمین میریخت ولی اهمیت نمیداد...
مسیر طولانی دویده بود اونم با پای برهنه و زخمی...
با لباس های خیس و سرمایی که باعث میشد پاهاش رو حس نکنه...
نور و صدای سمه اسب ها زیادتر میشد و نشون میداد بهش دارن نزدیکتر میشن و این باعث میشد اشک بیشتری روی گونه هاش بریزه و با قطره های بارون قاطی شه...
چشماش تار میدید...
همون امید کوچکی هم که داشت اونم ازبین رفته بود...
نفسای آخرش بود؟.... شاید....
شایدم نه... اگه پیداش میکردن با زجر بیشتری میمرد...
پاهاش رو روی زمین میکشید...
اونم فقط میخواست بچش زنده بمونه... حتی خودش هم نه فقط بچش...
دیگه نتونست....
دیگه طاقت نیاورد.... سرما و خونریزی و ترس بهش غلبه کرد و چشماش روی هم افتاد
و بدن بی جونش روی زمین افتاد....
نفس میکشید هنوز، حس میکرد ولی جونش نداشت که بفهمه اطرافش چخبره...
دیگه امیدی نداشت... نه برای خودش نه برای بچه ای که داشت تو شکمش ورجه ورجه میکرد...
تمام حس های بدنش بجز شنوایش از کار افتاده بود
صدای پای کسی رو از دور شنید، ترسید، لرزید ولی جون اینکه چشماش رو بازکنه نداشت...
کم کم تاریکی بهش غلبه کرد و برای آخرین بار بلند شدن بدنش از روی زمین و توی آغوش کسی رو حس کرد... و تاریکی...._______________________________________
صدایی نمی شنید.... سکوت...
ولی حس میکرد... مطمئن بود هنوز زندس ولی جرعت نداشت چشماش رو باز کنه
بدنش رو کمی تکون داد و اون تشک نرم زیر بدنش حس خوبی بهش میداد...
حتی سردش هم نبود...
تا آخرش چی؟ باید چشماش رو میبست؟...
نفسی کشید..
و چشماش رو سریع باز کرد...
چیزی که انتظار داشت نبود... حتی برعکس یه اتاق نسبتا تاریک و خلوت... و سکوت...
پتویی از جنس خز خرس رو از بدنش کنار زد...
مطمئن بود هرجایی هست بجز پیش پادشاه...
وگرنه اگر پیش اون بود الان باید توی زندان با آدمای مریض بود
و بچه اش که کشته بود.... بچه؟
سریع دستش رو روی شکم برامدش گذاشت...
از سلامت بچش که مطمئن شد نفس آسوده ای کشید...
بلند شد....
پتو از بدنه برهنش لیز خورد و روی زمین افتاد...
به بدنش،که بعضی جاهاش با پارچه های سفید و تمیز بسته شدن نگاه کرد...
نمی دونست از اینکه برهنه هست بترسه یا اینکه درمان شده...
پتورو از زمین برداشت و دور بدنش پیچید...
نمی تونست تا ابد که توی اتاقی بمونه و به این فکر کنه قراره چه بلایی سرش بیاد...
قدم هاش رو تند کرد و سمت در رفت...
در از جنس چوب گردو بود و طراحی های روی کاغذ کار هرکسی نبود مطمئنا فردی ماهر بوده...
دستش رو به در رسوند و اون رو باز کرد...
در اصلا سنگین نبود و حتی به راحتی باز شد و این نشون میداد جایی که هست، صاحب اون هرکسی نیست...
و این میترسوندش که از وزیر ها و خواجه ها یا اطرافیان پادشاه باشه...
ولی بچه ی تو شکمش از افکار نگران کننده ، اون رو خارج کرد...
انگار اون میدونست چجوری مادر نگرانش رو آروم کنه...
دستی روی شکمش گذاشت و نوازش کرد و لبخندی زد
®آروم عزیزم، چیزی نیست...
از اتاق خارج شد به اطرافش نگاه کرد... هیچکس نبود...
قدم هاش رو شروع کرد و سمتی رفت...
راهروی درازی بود و باعث میشد بترسه...
و حتی تاریکی راهرو که بیشتر میشد باعث میشد بخواد برگرده ولی نیرویی اجازه این رو بهش نمیداد...
چندبار سعی کرد وایسه ولی نتوست...
حتی صدای پشته سرش باعث میشد بترسه و سرعتش رو بیشتر کنه و اون راهرو پیچ در پیچ و گمراه کننده رو از سر بگذرونه...
حتی متوجه نمیشد داره کجا میره...
لحظه ای به پشته سرش نگاه کرد و سایه ای سیاه رنگ رو دید و باعث شد سوزش شدیدی توی شکمش حس کنه و خیسی که از پاش سر میخورد و روی زمین می افتاد...
پتو رو محکمتر دور بدنش گرفت و سرعتش رو بیشتر کرد
بلخره هر چیزی پایانی داشت...
نفهمید چقدر راه رفته... چقدر عرق سرد تمام بدنش رو بر گرفته...
ولی بلخره دری تمام رنگ سیاه رو دید...
به سمتش پا تند کرد...
و توجه ای به حس خطری که روشن شده بود نکرد..
و وقتی به در سیاه رسید اون رو باز کرد... و بدون اینکه بفهمه توش چی واردش شد...
حداقل نجاتش از اون سایه...
سایه خندان....
؛ اون سایه رو میدید که پررنگتر میشد..
در راحت باز شده بود ولی واسه بستن... هرکاری میکرد نمی شد...
گریش گرفته بود... دلش میخواست خواب باشه...
حضور سایه پر رنگ تر داشت میشد...
تمام نیروهایش رو جمع کرد و اون در باصدای بدی بسته شد...
همجا تاریک بود... حتی نمی فهمید کجا میره... هیچ صدایی... سکوت... حتی دیگه صدای پا هم نبود..
پتورو روی سرش کشید...
اون از تاریکی میترسید...
بقدری از تاریکی میترسید که بعضی شبا میرفت شکار و خرگوشی میگرفت حتی مُردش هم واسش اهمیت نداشت، فقط چیزی پیشش باشه... تا صبحی که آن جسد حیون بوی گندی گرفته باشه و اون رو بندازه بیرون...
ولی الان چی؟...
اگه میرفت بیرون و اون سایه رو میدید...؟
در افکار ترسناک بود که صدایی شنید...
صدای آوازی بی کلامی...
باید میترسید... ولی چرا داشت لذت میبرد؟...
صدای اغوا کننده ای بود... که هرکسی رو به خودش جذب میکرد...
¥آروم باش ببر کوچلو.... چیزی نیست...
باید از صدای زنی که یدفعه پیدا شده بود میترسید...
ولی چرا حس میکرد این زن کمکش میکنه...
واسه چی؟...
انتقام
¥درسته... منم کمکت میکنم... از تمام کسایی که اذیتت کردن...ازت سو استفاده کردن انتقام میگیریم.... پتوت رو بزن کنار... دستت رو بهم بده... "انتقامت رو میگیریم"...._______________________________________
1003✍︎اینم از شروع پارت 1 انتقام...
امیدوارم دوستش داشته باشید...
لطفا مثل قبل من رو حمایت کنید☻︎
نظری و سوالی دارید میتونید بپرسید...
ووت و کامنت فراموش نشه... シ︎
YOU ARE READING
𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴
Romanceکیم سوکجین ملقب به شیطان سیاه....༒︎ کسی که پادشاه حتی ازش تنفر داره... صاحب عمارتی ملقب به دروازه جهنم که هرکسی میترسه حتی از کنار اون رد شه یک شب بارونی یک هایبرد ببر فراری که از قضا حامله هست وارد اون میشه...☠︎︎ واسه اون هایبرد چه اتفاقی قرار بی...