پارت 5...بزرگ شدی

245 62 4
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه ☺︎︎
_______________________________________

5 سال بعد

+تهیونگ صبر کن... تو حق بیرون رفتن از اینجارو نداری... با تو هستم
•لالالا....

از پشت گرفتمش که باعث جیغ های گوش خراش شد...
به سمت اتاقش راه افتادم

+یادت نیست دفعه قبل رو تهیونگ؟... دوباره میری اونجا و اونا تورو به گریه میندازن...
•اونا دیگه خوب شدن... منو اذیت نمی کنن
+توحق بیرون رفتن نداری.... وگرنه تنبیه میشی! کتکت رو که دوست نداری... مخصوصا با اون چوبای خیس... هوم؟

واسه چند دقیقه ساکت شد و یهو زد زیر گریه...

•تو خیلی بدی خیلی... تو قول دادی به من دیگه اسمشون رو نیاری... ولی تو زدی زیر قولت... ازت بدم میاد...

حین گریه هاش با تمام مظلومیت بچگی که داشت می گفت... و قلب من بعد از سالها وقتی که حتی برای کسی به درد هم نیومده بود ولی واس تهیونگ آمد...
و خودم رو بخاطر گفتن همچین موضوعی که باعث وحشت اون میشد لعنت کردم
اون هنوز بچه بود و من شاید زیادی بهش سخت می گرفتم
ولی تک تک کلمات من فقط برای اون بود... چون من تنها نگران اون بودم... با اینکه اون فقط یه بازیکن توی داستان من بود تا پیروز شم ولی الان اون شده کسی که واسش نگران میشم و مواظبشم....

اونو پایین گذاشتم و جلوش زانو زدم با کف دستم صورت گریونش رو قاب گرفتم و با انگشت شستم، اشک های بلوریش رو پاک کردم و بوسه ای رو گونش زدم...

+تهیونگ.... من آدم بدی نیستم حداقل واسه تو... اون بیرون همه بامن بدن.... و اونا به تو آسیب میزنن... بهت درد میدن... و دوباره از اون چوبا میارن... دست و پات رو می‌بیندن.... چون واسه منی اونا حسودی میکنن... تو نباید پیش اونا بری... حداقل نه الان...

•... ا.. اونا چرا با من بدن؟ چرا با ما بدن؟... چرا میخواستن منو.. منو بزنن؟ مثل یه مرغ پخته کنن؟.. چرا... نمیزارن با بچه هاشون بازی کنم؟

+چون.... میدونی... منم نمیدونم... ولی تهیونگ اینا مهم نیست دیگه نرو.... باشه عزیزم؟

•ولی من دلم میخواد برم پیش دوستم... تنها دوستم

+دوست؟ دوستت کی؟

•ی.. یه پسر.... ب.. با موهای قهوای روشن... با دستای کوچولوش... و چشمای قشنگش

+اسمش چی بود؟

•نمیدونم تا خواستم ب.. بپرسم... منو بردن از پیشش و...

انگار با گفتن حرفش خاطره رو مرور می‌کرد و گریه هاش دوباره شروع شده بود و روی گونه هاش سر میخوردند
ولی همچنان با لبخند و ذوق دوستش رو تعریف میکرد

•دیگه نمی بینمش...لبخندشو...خوبه

انتظار نداشتم،از کجا همچین کلماتی رو یاد گرفته بود؟

+تهیونگ برو تو اتاق....

#شیطان؟!...

با صدایی که اسمم رو گفته بود توی شک فرو رفتم
و دستم از دست های تهیونگ بیرون امد
و به پشت سرم برگشتم همونجایی که اسمم با همون لحن گفته شده بود...
بعد دیدنش اولین چیزی که تو ذهنم امد.
این بود که چقدر بزرگ شده....

_______________________________________

سلام
امیدوارم از نبودنم در این مدت این داستان برایتان خسته کننده نبوده باشه☕︎
پارت جدیدی✔︎
امیدوارم دوستش داشته باشید♥︎

ووت و کامنت فراموش نشه ㋛︎

سعی خودمو میکنم در آپ کردن پارت های جدید
مدت زودتر باشه تا اشتیاقتون رو از دست ندید
سوالی بود جوابگو هستم♡︎

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Onde histórias criam vida. Descubra agora