پارت 2 حس عجیب

509 93 26
                                    

ووت و کامنت فراموش نشه ☺︎︎

میخواستم اون پتو رو از خودم کنار بزنم... میخواستم چهره اون صدای اغوا کننده رو ببینم
همون لحظه، در با صدای بدی باز شد...
و صدای داد و مردونه کسی که سعی داشت اون صدای آرام بخش رو تموم کنه...
نمی خواستم اون صدا ازم دور بشه... ولی میترسیدم بیرون بیام.... و ببینم چه اتفاقی میفته..

+تمومش کن...

دیگه صدایی نمی آمد و همجا غرق در سکوت بود تا وقتی که حس کردم از زمین بلند شدم... و ترسیده پتو رو از سرم کنار زدم به مرد نا آشنای روبرو خیره شدم...
چهره زیبایی داشت...
زیبا؟ این کلمه کوچکتر از چیزی بود که بخواد توصیف کنه... خیلی کوچیک...
زیاد نگذشته بود که دوباره به همون اتاق برگشتم و باملایمت روی تشک نرم گذاشته شدم...
دستی به کمرش زد و صورتش رو توی هم برد و بعد چندقیقه که کارش تموم شد بهم نگاه کرد
و جلوم نشست...
هیچکدوم نمی خواستیم صحبت کنیم و فقط توی چشم های هم نگاه میکردیم....
انگار با دیدن چشمام جواب هاش رو می گرفت...
لبخندی نمیزد و نگام می‌کرد و باعث می‌شد بترسم و اخمی بهش کنم

®م.. مشکلی هست؟
+نه
®م.. منو چرا آوردی اینجا؟
+چون زخمی ‌شده بودی... دیگه به اون اتاق نمیری
®چ.. چرا؟
+چون....

به شکمم نگاه کرد که حتی زیر اون پتو هم برمادگیش معلوم بود

+بهتره بعدا بهت بگم،الان من کار دارم... باید برم بهشون میگم واست لباسی آماده کنن و قبلش حمام.. ببری...
®اها...و...ولی...اسمت چی... تو کی هستی؟
+همه بهم میگن شیطان.... توهم همونو بگو
®ولی تو جونمو نجات دادی... چرا اسمت رو نمی گی؟
+چون کسی حق فهمیدن اون رو نداره...

بلند ‌شد و بهم نگاهی کرد

+دوباره بهت سرمیزنم، مراقب خودت باش... ببری...

و از اتاق بیرون رفت...
پتو رو کمی از خودم فاصله دادم، گرمم شده بود..
دستی به شکمم زدم

®میدونی اون مرد زیادی عجیب هست... و خیلی زیباست و اندام گنده ای نداره اون مهربونه... شایدم اشتباه میکنم.... ولی اون مثل پ.. پادشاه ن.. نیست.... اون منو نزد.... به.. من دست نزد.. اون بهم دست نزد، شلاقم نزد که چجوری مثل یه حیون و برده جلوش راه برم... هق... اون اینکارو نکرد...

اشکام روی گونه هام می‌ریخت و باعث می‌شد نتونم کنترلش کنم... دستی به چشمام کشیدم ولی همچنان گریه میکردم
مثل یه بچه شروع کرده بودم گریه کردن و نمی تونستم جلوش رو بگیرم..حس عجیبی داشتم

#اجازه ورود رو دارم؟

بین هق هقام با آرومی اجازه رو دادم...
انگار بهم ثابت شده بود اونها نمی خوان بهم آسیبی بزنن بلکه میخواستن کمکم کنن...یا من زیاده ساده لوح بودم... یه ساده تنها با بچش...

𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴Where stories live. Discover now