ووت و کامنت فراموش نشه 🥀
برخلاف چیزی که توی مغزم داشت اتفاق می افتاد بیان کردم.
ولی توجه ام به اون هایبرید جلب شد...
انگار همین حرف باعث شد بود اشک از چشمانش بیاد
اون فکر میکردم میخوام اون رو بکشم؟...
من حتی یکبار هم به کشتن همچین موجود معصومی فکر هم نکرده بودم*نمی خوام بکشمت... فقط الان علاقه ای ندارم... پس به اتاقی که برات آماده کردن برو و فردا برگرد...
انگار حرفم باعث شد بود اشکاش بند بیاد، پس لباساشو خیلی زود برداشت و اونارو به تن کرد و با تعظیمی طولانی از اتاقم بیرون رفت...
*پس تو رقصنده منی؟...
لبخندی زدم پس برای همیشه اون رو در کنار خودم داشتم! دلم میخواست زودتر اون رو بشناسم و صداشو دوباره بشنوم....
صدایی که جز شیطنت چیزی درونش نبود
_______________________________________
خانهشیطان
دو روز بعد
عصرحالم بعد اون بوسه تهیونگ خیلی بد بود
درکی نداشتم از اتفاقی که دو روز پیش افتاده بود
و توی اتاق خودمو زندانی کرده بودم تا بتونم با اون بوسه کنار بیام...
چه اسمی برای اون بوسه باید میزاشتم؟ چرا اون اینکارو کرد؟
چرا بین این همه آدم باید منو میبوسید؟...
بوسه روی صورت من برای اون زجر و درد نمیاره؟خسته و کلافه شدم هر سوالی که ذهنم میساخت جوابی نداشت و سریعا به سوال بعدی می رفت
خبری از تهیونگ نداشتم حتی از بقیه و فقط توی افکارم داشتم غرق میشدم...که در ناگهان باز شد و صورت وحشت زده جونگکوک،رو دیدم با نگاه به صورتش توی دلم خالی شده بود انگار کسی که تمام اجزای بدنمو ناگهان کشیده باشن بیرون
سریع بلند شدم و به جونگکوکی که حتی دیگه توان حرف زدن هم نداشت نگاهی کرد و بازو هاشو توی دستم گرفتم و تکونش میدادم+چیشده؟ مربوط به تهیونگ؟
عاجزانه سرشو تکون داد که باعث شد بیشتر از قبل حالم بد بشه
و حسی ناشناخته به وجودم بیفته، حسی که سالها ازدستش داده بودم حتی برای خودمم این حس نبود
ولی الان اون حس دوباره منو پیدا کرده بود و به سراغم آمده بود+جونگکوک... حرف بزن... ته چی؟ اون کجاست؟
انگار بلخره مهره مو شدن لب های جونگکوک باز شد و با استرس و وحشت به چشمام نگاه کرد
+نیست... تهیونگ اینجا نیست... همجا رو گشتم حتی در باغ پشتی اینجا حتی در سوراخ های درختان و زیر سنگ ها... شیطان... تهیونگ نبود...
YOU ARE READING
𝙻𝙾𝚁𝙳 𝙾𝙵 𝙻𝙾𝚅𝙴
Romanceکیم سوکجین ملقب به شیطان سیاه....༒︎ کسی که پادشاه حتی ازش تنفر داره... صاحب عمارتی ملقب به دروازه جهنم که هرکسی میترسه حتی از کنار اون رد شه یک شب بارونی یک هایبرد ببر فراری که از قضا حامله هست وارد اون میشه...☠︎︎ واسه اون هایبرد چه اتفاقی قرار بی...